اخلاق خدایان؛ یک نسل پس از عبدالکریم سروش( به بهانه ی تاملات اخیر آرش نراقی)

            

اوایل دهه ی هفتاد بود که عبدالکریم سروش مقاله ای نوشت و در آن، میان دو گونه اخلاق، تمایز نهاد. اخلاقِ بندگان و اخلاقِ خدایان.آن مقاله، "اخلاق خدایان" نام داشت اما رسالت آن متن، بررسی اخلاقِ بندگان بود. سروش در آن مقاله گفته بود که اخلاقِ بندگان، تحوّل پذیر، نسبی، استثنا پذیر، اعتباری و شکستنی است. بر اساس این معیار بود که اخلاقِ خدایان بسی برتر از اخلاقِ بندگان قرار می گرفت. نه سویه های نسبیّت بر آن وارد بود و نه غبارِ اعتباریّت بر آن می نشست. به تعبیر سروش "مدعا و مراد این مقاله بسی فروتنانه است و آن، کشیدن خطی است میان دو گونه اخلاق، یکی اخلاقی که در خور خدایان است و دیگری اخلاقی که در خور بندگان است". سروش با ترسیم این سخن، حکم کرده بود که اگر در اخلاقیاتِ انسانی استثنایی می خَلَد و نسبیتی رخ می نماید، اما در مقام اخلاق خدایی، چنین اموری مجالی نمی یابند. عبارات پایانی سروش در آن مقاله اینچنین بود که "این شیوه ای است متواضعانه در اخلاق که در خور بندگان است، نه خدایان، آن اخلاق و عدل الهی است که با همه ی جوامع ممکن می سازد، نه عدل آدمیان. و به ما بندگان بندگی می بَرازد، نه خدایی. کار خدا، اخلاق خدا و تدبیر خدا را باید به خدا سپرد که معنا و مقتضای توکل این است". عبدالکریم سروش در آن مقاله، ویژگیهای اخلاق بشری را ترسیم کرد و به اخلاقِ خدایان وارد نشد.گویی این رسالت را بر عهده ی شاگردان و درس آموزان خود نهاده بود.

سروش اما در جایی دیگر، تعریضی هم بر اخلاقِ خدایان کرده بود. وی در تفسیر آیه ای از قرآن کریم، نظری هم بر اخلاقِ خدایی افکند و آن ساحتِ قدسی را به سئوال طلبید. تفسیر آیه ی "رُسُلاً مُبَشّرینَ وَ مُنذِرین لِئَّلا یَکونَ للنّاسِ علیَ اللهِ حُجّهٌ بَعدَ الرُّسُل وَ کانَ اللهُ عزیزاً حَکیما"(نساء 165) توسط سروش با قضیه ای شرطیه همراه شد. بر اساس این شرطیه، اگر خداوند بر بندگانش رسولی نمی فرستاد، روا بود که بر علیه او حجتی اقامه کنند و خداوند را محکوم به پرسش نمایند. وی اینگونه حکم کرد که خداوند موّظف است تا رسولانی بفرستد و حجتی علیه او باقی نماند. سخن سروش فروتنانه بود و در قالب قضیه ای شرطی، حکمی را صادر می کرد که اگر تالی آن شرطیه عقیم می ماند، گردی بر ساحت کبریایی خداوندی هم نمی نشست. سخن عبدالکریم سروش اما بدینجا ختم نشد و اخلاقِ خدایان، مورد مداقّه ی شاگردانِ وی قرار گرفت.

ابوالقاسم فنایی از درس آموزان مکتب سروش، اخلاق خدایان را همردیف با اخلاق حقوق بشر دانست. او اینگونه حکم کرد که "با توجه به نظریه ی تقدّم اخلاق بر دین، حق خداوند و حقوق بشر، هر دو از حقوق اخلاقی هستند و از اراده ی تشریعی خداوند سرچشمه نمی گیرند؛ بنابراین همانگونه که حق خدا از اراده ی تشریعی او سرچشمه نمی گیرد، حقوق بشر نیز از اراده تشریعی او سرچشمه نمی گیرد و لذا با حکم شرعی نمی توان حقوق بشر را تخصیص زد." در نظر فنایی، حقوق بشر در عِداد حقوق خداوندی معنا یافت. هر دو حقوقی اخلاقی اند و حرمت هر دو یکسان. و آنگاه این حکم ابوالقاسم فنایی که "خدا می تواند انسان را نیافریند اما نمی تواند او را بیافریند و سپس حق او را نقض کند، یا حق نقض این حقوق را به بنده ای از بندگان خود واگذار کند." در این تحلیل، مقام خداوندی آنگونه نیست که بر اریکه ی قدرت بنشیند و امر و نهی سلطانی کند و با سرپنجه ی قدرت، امور انسانی را تدبیر کند. خداوند هم باید که با بنده اش بر زمین بنشیند و حکم انسانی بر زمینیان صادر کند. اخلاق خدایان از مقام الوهیت سابق به در آمده بود و همنشینی با زمینیان را انتظار می بُرد.

سروش دباغ از دیگران شاگردان پدرش بود که مقام اخلاق خدایان را تلطیف کرد و الوهیت خدایی را صبغه ای زمینی بخشید. او عنوان کرد که "یک سالکِ مُدرن به سر وقت خدا می رود و یگانگی چیزها را تجربه می کند، اما این امر متضمن مستغرق شدن در "او" و به سان "پَرّ کاهی در مصاف تند باد" از یک سو به آن سو شدن و بی اراده بودن نیست". سروش دباغ بر این باور است که در مواجهه با خداوند، اراده ی آدمی هم می باید که حرمت بیابد و از مقام انسانیت پای پس نکشد. در این تلقی، سهمی هم برای اراده ی آدمی در نظر گرفته می شود. سروش دباغ، از قول مرحوم اقبال لاهوری چنین نقل کرده است که "باید خودِ نحیف و به محاق رفته را احیا کرد و آن را دویاره به صحنه آورد و بدان محوریت بخشید و سلوکِ معنوی ای را موّجه انگاشت و برکشید که متضمنِ اعمالِ اراده و اختیار سالک است".در این تلقی است که اراده ی آدمی هیچگاه در اراده ی خداوندی مستحیل نمی شود و رنگ نمی بازد. انسانیت انسان پای برجاست و هیچگاه دستخوش "فنا" نمی شود.

در این تصویر از خداوند است که رسیدن به "ایمان"، نه در گرو  مناسک عبادی و حج ابراهیمی و گزاردن عشای ربانی و صلاه محمّدی است، بلکه با نظر کردن بر آلام انسانی است که معنا می یابد. "سلوک اخلاقی- عرفانی متوقف بر دیدن و به حساب آوردن دیگر موجودات گوشت و پوست و خون دار و شریک درد و رنجهای ایشان شدن است. گویی راه آسمان تنها از طریق زمین می گذرد و کسی که بر زمین پای ننهد ورنجهای خانمانسوز و عافیت سوزِ دیگر انسانهای پیرامونی را نبیند و در جهت کاستن از آنها مشارکت و مساهمتی نکند، نمی تواند نسبت به امر متعالی گشوده باشد و تجربه های ایمانی دل انگیز را از سر بگذراند و بیکرانگی هستی را تجربه کند." رسیدن به قُرب خداوند و پاس مقام خداوندی را داشتن، در تَهجّدهای شبانه و سوگواریهای فارغ دلانه حاصل نمی شود. اخلاق خدایی اینگونه می پسندد که در بشر نظاره کنی و کسب رضایت خداوندی را طلب نمایی. "از حصار شخصی و با خودی به در آمدن و معطوف به دیگری شدن، شرط اول قدم است برای پا نهادن در وادی اخلاق و ایمان و سلوک عرفانی، چرا که کسی که صرفاً دلمشغول خویشتن است و به خود می پردازد و دیگران و دغدغه های آنها را نمی بیند و به حساب نمی آورد، نمی تواند دیگر انسانهای انضمامی را از عمق جان دوست داشته باشد و عشق پیشرونده را تجربه کند. عشق پیشرونده شرط لازم جهت تحقق عشق بالا رونده است و جز از طریق پرداختن به دیگر مخلوقات و چشم دوختن در چهره ی آنها و احساس مسئولیت نسبت بدانها کردن و در جهت کاهش درد و رنج ایشان برآمدن محقق نمی شود. به سر وقت خدا رفتن و هم نورد افقهای دور شدن از معبر انسانهای رنجور پیرامونی می گذرد".

طبق این رویکرد است که اخلاقِ خدایان تلطیف می شود و می تواند که با آدمیان بر زمین نشیند و دست بر دست بشر نهد و بر او گره گشایی کند. و این در مقابل سنت عرفان قدمایی است که خداوند در غیب الغیوب است و جز قلیلی از عارف پیشگان بدو دسترسی ندارند.  بر همین اساس است که سروش دباغ هرگاه که از سنت عرفانی سخن می گوید، آنرا "سنتِ ستبرِ عرفان ایرانی اسلامی" می نامد. سنتی که ستبر است؛ از آن روی که خدای را به سختی در اختیار آدمی می نهد و اخلاقِ کم وصولی را به آدمی عرضه می کند.

در این تلقی، نافرمانی از طبیعت است که ثمرات نامبارک و شومی به همراه دارد و نه تخطی از فرامین الهی.  اگر تخلف از فرامین الهی مورد طعن و نکوهش است، اما اولاً  تخلف از سرشت طبیعت است که گناهی نابخشودنی است و دست طبیعت به تادیب آدمی می پردازد. "هستی نسبت به کنش های اخلاقی همه انسانها حساس است و چیزی در آن گم نمی شود. همه ی خوبی ها و بدی ها در آن به حساب می آیند و آثار و نتایجی بر آنها مترتب است... چیزهایی هست که نمی دانم/ می دانم، سبزه ای را بکَنَم خواهم مُرد/... پُرم از سایه برگی در آب/ چه درونم تنهاست/ ... یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بربخورد/ یاد من باشد تنها هستم/ ماه بالای سر تنهایی است". سروش دباغ اذعان می دارد که "در این تلقی، هستی قوانین صلب و سخت تخطی ناپذیری دارد، از جمله قوانین اخلاقی. بی عنایت بودن بدین قوانین و زیر پا گذاشتن آنها، البته آثار و نتایج تلخی دارد، عواقبی که نهایتاً دامن گیر فرد خاطی می شود، حتی کندن یک سبزه بی اثر نخواهد بود، چه رسد به آزار و اذیت و شکنجه و تخفیف انسانها که مسلماً حسابی خواهد داشت".

در این برداشت از زیستِ ایمانی است که خداوند، درهای رحمتش را بر روی افرادی می گشاید که با زمینیان، به مِهر رفتار کرده اند. باز شدن درهای آسمان بر روی سالک، متوقف بر گام نهادن بر روی زمین و نشست و برخاست و هم صحبتی با زمینیان است. خدایی که در این تصویر وجود دارد نیز می باید غم آدمیان را بداند، بدانها التفات ورزد، روی خوش نشان دهد و البته از تاج و تختِ خدایی، خود را به زیر کشد و همنشین بندگان گردد.

 در این فضا است که آرش نراقی از دیگر درس آموزانِ عبدالکریم سروش، به میدان می آید و از خدایی سخن می گوید که حریم خصوصی انسانها را مراعات می کند و بسیاری از رفتارهای آدمی را نمی بیند و حرمت مقام انسانیت می نهد.  خدایی که نراقی تصویر می کند، ملتزم به تقیّدات انسانی است و در بسیاری از خلوت گزینی های آدمی وارد نمی شود. آرش نراقی اخلاق خدایان را اینگونه ترسیم می کند: "در ادبیات دینی وقتی می گوییم خداوند قادر مطلق است، معنایش این نیست که خداوند تمام کارها را می کند، معنایش این است که خداوند می تواند هر کاری را بکند(مشروط بر آنکه انجام آن کار منطقاً محال نباشد.) بر همین قیاس، به نظر من، وقتی می گوییم خداوند عالم مطلق است، معنایش این نیست که خداوند تمام چیزها را می داند، معنایش این است که خداوند می تواند هر چیزی را بداند (مشروط بر آنکه آن چیز منطقاً دانستنی باشد.) یعنی در پاره ای موارد، خداوند تصمیم می گیرد که پاره ای چیزها را نداند- اگر می خواست می توانست بداند، اما تصمیم می گیرد که نداند". بر اساس این ایده ی نراقی، خداوند هم، ادبِ زمینیان را می داند، در اموراتشان مداخله ی تام و تمام نمی کند، خلوتِ آدمیان را حرمت می نهد و به حریم شخصی و خصوصیشان وارد نمی شود. به تعبیر نراقی "در زندگی انسان لحظه هایی است که فقط مال خود اوست- دلش نمی خواهد کسی را به آن راه بدهد. می خواهد تمام لحظه از آنِ خودش باشد، و هیچ کس حتی خداوند از آن با خبر نباشد." اخلاق خدایان در نظر شاگردان سروش به گونه ای ترسیم شده که آرش نراقی در آخرین تاملات خود، این پرسش را بدیهی می داند که "آیا این توقع نامعقولی است که از خداوند بخواهیم حریم خصوصی ما را رعایت کند؟ یعنی به حرمت این لحظه های بسیار شخصی و خصوصی خود تصمیم بگیرد که آن لحظه ها را نداند؟" حکم نهایی آرش نراقی این است که "به نظرم خدای اخلاقی حریم خصوصی انسانها را رعایت می کند". اخلاق خدایانی که نراقی ترسیم می کند، به غایت، تلطیف شده، مدارا جو، دست یافتنی، اخلاقی و البته انسانی است.

اردیبهشت ماه 1372 بود که مقاله ی "اخلاق خدایان" عبدالکریم سروش در مجله ی کیان به چاپ رسید. او در آن مقاله، ویژگیهای اخلاق بندگان را برشمرده بود و آن را رو در روی اخلاقِ خدایان قرار داده بود. 20 سال بعد اما در دی ماه 1392 شاگردان سروش نشان دادند که اخلاق خدایان هم می تواند در عِداد اخلاق بندگان قرار گیرد و حُرمت انسانها را پاس دارد. سخن سروش اما همچنان به قوّت خود باقی است که "به ما بندگان بندگی می بَرازد نه خدایی". امروز اما خدایِ بندگان از آن تخت پادشاهی به زیر آمده، غم بندگان می خورد و هم صحبت زمینیان می شود. خدایی که "حریم خصوصی انسانها را هم مراعات می کند". 

این متن در نیلوفر و سایت رسمی سروش دباغ

سهمِ شیخِ طوسی در حوزه نجف؛ بنیانگذاری یا بالندگی؟

 

سال 448 هجری قمری بود که شیخ ابوجعفر طوسی به نجف اشرف وارد شد و حوزه ای پویا در جوار حرم امیر المومنین (ع) شکل گرفت. برخی بر این باورند که شیخ طوسی در شهری قدم گزارده است که سابقاً، دارای حوزه ای مستقل بوده و حضورِ شیخ، تنها به باروریِ بیشترِ این حوزه انجامیده است. مخالفان اما بر این باورند که در نجف اشرف، نه حوزه ای بوده و نه عالِمی یافت می شده است؛ شیخ طوسی فتح بابی کرده و حوزه ای بنا نهاده و به باروری آن همت گمارده است. 

موافقین این نظریه - که پیش از شیخ طوسی حوزه ی نجف وجود داشته است- بر ادله ای استناد می کنند و مخالفان هم انتقاداتی بر آن وارد آورده اند.

دلیل اول موافقین این است که: در بسیاری از تواریخ وارد شده که برخی از خاندانهای بزرگ شیعی همانند "آل شهریار" و "آل طحال" و ... در قرن چهارم و ربع اول قرن پنجم در این شهر می زیسته اند و کتب فقهی نگاشته اند. این دو خاندان از بزرگان فقهی در قرون چهارم و پنجم در نجف بوده اند. ابی طالب احمد بن شهریار از سرآمدان آل شهریار در نجف می زیسته است. حضور این خاندان نشان می دهد که در نجف، حوزه ای وجود داشته  که به تربیت طلاّب، همت می گمارده است. (1)

 مخالفان اما بر این دلیل، مناقشه کرده اند که: می پذیریم "آل شهریار" و "آل طحال" از سرآمدان خاندانهای شیعی بوده و پیش از شیخ در نجف ساکن بوده اند؛ اما تاریخ بر ما معلوم می کند که بزرگانِ این قوم، پس از هجرتِ شیخ طوسی، به درجه فقاهت رسیده اند و بر شهرتِ خانوادگی این خاندان افزوده اند. ابی طالب احمد بن شهریار از سرآمدان خاندان آل شهریار بوده و در اوایل قرن پنجم هجری و پس از ورورد شیخ طوسی، در نجف می زیسته است(2) همچنین حسین بن احمد بن محمد از بزرگان خاندان آل طحال بوده و در زمانه شیخ طوسی می زیسته است(3) و نه ما قبل آن. این دو خاندانِ بزرگ هم، شهرتِ علمیشان را بعد از ورود شیخ طوسی به نجف کسب کرده اند.

دلیل دوم موافقان این است که: "ابن حجاج"  که شاعری شهیر بوده و در سال 391 درگذشته است، در قصیده ای که خطاب به بارگاه امام علی (ع) سروده، آورده است که:

یا صاحب القُبّه البَیضاء علی النجف     مَن زَار قَبرُک و استَشفی لَدیک شَفی

و قُل سَلام مِن الله السلام علی           اَهل السّلام و اَهل العلمِ و الشّرف(4)

در این شعر مشخص است که شاعر پس از خطاب بر گنبد و بارگاه امیر المومنین(ع)، بر اهلِ علم و دانشی که در نجف می زیسته اند نیز درود می فرستد و آنها را نیز در حساب می آورد. و این دلیلی بر وجود فقیهان و عالمانی فرهیخته در این شهر است.

مخالفان، بر این دلیل هم پاسخی آورده اند و آنرا قانع کننده نمی دانند؛ چرا که خطاب شاعر در بیت دوم هم، بر بارگاه امیر مومنان(ع) است و صفت اهلُ العلمِ و الشّرف بر شخص امیر المومنین(ع) است و گرداندن آن به سمت عالمانِ ساکن در نجف، امری بعید در این شعر به نظر می رسد.(5) در این شعر، هیچگونه دلیلی بر حضور عالمان و فقیهانی در نجف، وجود ندارد.

 دلیل سوم موافقان، چنین است که: در کتاب "فرحه الغری" آمده است که عضدالدوله دیلمی وقتی که در سال 371 قمری، برای زیارت بارگاه امام اول شیعیان به نجف وارد شد، به ساکنین این دیار بذل و بخششی کرد. او به هر نفر نزدیک به بیست و یک درهم داد و به نزدیکان به جوار امیر المومنین(ع) پانصد هزار درهم داد و به فقرا و فقها هم سه هزار درهم عطا کرد.(6) موافقان بر این باورند که این دلیل، خود بیانگر آن است که فقیهان در نجف بوده اند و عضد الدوله بر مکانت علمی آنها واقف بوده و چنین عطایی بر آنها کرده است.

دلیل سوم هم اما قانع کننده نیامده است. مخالفان گفته اند که این دلیل اگر چه در نوع خود جالبِ توجه است، اما دارای ایرادی هم می باشد. چرا که این دلیل، خود می تواند بیانگر عدم وجود فقیهانِ برجسته و مبرّزانِ فرهیخته در این شهر باشد. آنگونه که گفته شده است، عضد الدوله دیلمی فردی علم دوست بود و بر فقرا و علما بذل و بخششهای وافری می کرده است. کتابهای تاریخی از بخششهای او بسیار یاد کرده اند. چگونه است او که فردی علم دوست و دانش دوست بود بر چنین فقیهانی به میزانی کمتر از ساکنان در جوارِ حرم عطا می کند؟ انتظار از وی چنین است که اگر بر غیرِ عالمان، اینگونه عطا می کند، چون فردی عالم را می یابد، بر او بیش از اینها ثروت عطا کند و مال فراوانی را در اختیار آنها قرار دهد. این خود دلیلی است که می تواند بیانگر آن باشد که در نجف، عالمی که شهرتِ علمی داشته باشد و یا مکتب درسی را دایر کرده باشد وجود نداشته است.(7)

چهارمین دلیل موافقان اما اینگونه است که:  برخی از علما اجازاتِ اجتهادِ خود را منتسب می کنند به فقهایی که از نجف بر آنها نصوصی را نگاشته اند. به عنوان نمونه، در برخی روایات آمده است که "...محمد بن بابویه قمی(شیخ صدوق) شنید از محمد بن علی بن الفضل الکوفی در سال 354 ق  درمحل شهادت امیر المومنین علی (ع)...".(8) اینکه فردی در محل شهادت امیر المومنین، روایتی را نقل کرده است، دلیل بر حضور فقها پیش از شیخ طوسی در نجف می باشد.  همچنین روایت شده از حسین بن احمد بن مغیره که در کتاب "عمل السلطان" روایتی از ابوعبدالله بن خمری کوفی نقل می کند که او شیخی درستکار در محلِ شهادت امیر المومنین (ع) در قرن چهارم هجری بوده است(9) اینکه استناد روایات به افرادی در محل شهادت امیر المومنین (ع)است، دلیلی بر حضور فقها در این شهر می باشد.

مخالفان بر دلیل چهارم هم ایراد وارد کرده اند که : این دلیل را نمی توان حجتی دانست که بر اساس آن حوزه ای دینی در شهر نجف ایجاد شده باشد. اِذن روایت و نقل حدیث می تواند در هر جایی صورت پذیرد و نیازمند به حوزه ای مستقل نمی باشد. اینکه در شهر نجف، کسی روایتی را نقل کرده است ، دلیل بر وجود حوزه ای مستقل در این شهر نیست. در ثانی در این اجازات، از عبارتِ "مشهد امیر المومنین(ع)" استفاده شده است که می تواند اشاره به کوفه باشد و نه شهر نجف. با این قرینه که در کوفه، محفل علمی و حوزه فقهی پر رونقی هم موجود بوده است.

ادله ی چهارگانه اگر چه دارای ایراداتی است و نمی توان آنرا به عنوان دلیلی قطعی و برهانی یقینی در اثبات وجود فقهایِ شیعی در نجف دانست، اما نمی توان از چند نکته غافل ماند.

اول اینکه مشیِ مسلمانان بر آن بوده که هر کجا مسجدی و یا مرقدی از بزرگان خویش می یافته اند بر گردش جمع می شده اند و محافل تفسیری، علمی و فقهی به پا می کرده اند. اولین مرکز علمی در اسلام، همان مساجد بوده اند و آنجا همیشه پایگاهی برای اهلِ علم و حدیث و تفسیر و قرآن و فقه بوده است.(10) کوچکترین مسجدی در دیار دور افتاده ای هم کافی بود تا بتوان، محافلِ علمی را در آن یافت؛ چه رسد به مرقد امام اول شیعیان.

دوم اینکه گفته شده است که محمد بن زید علوی طاقها و محوطه هایی را در نجف و در اطراف حرم امام(ع) بنا کرده بود که به مانند غرفه هایی برای طلاب علوم دینی می نمود و اینها پیش از حضور شیخ در نجف رخ داده است.(11) و این خود دلیلی بر وجود محافلِ علمی و طلبه های دینی در نجف می باشد.

نکته ی سوم اینکه حتی اگر پیش از ورود شیخ به نجف، فقهایی در این شهر حضور داشته اند، چندان از منزلتِ علمی بالایی بهره نبرده اند و از فحولِ فقهی بغداد فاصله ی زیادی داشته اند. این نکته را وقتی در می یابیم که جانشین بلافصلِ شیخ طوسی، فرزندِ جوان او می شود. شیخ ابوعلی طوسی- فرزند شیخ طوسی- در دوران طفولیت و یا اوائل دوران جوانی بود که شیخ طوسی هجرت کرد و به نجف قدم گزارد. اگر نجف دارای بلوغ علمی و مجتهدان فقهی بود، نمی بایست جوانی چون ابوعلی بر کرسی جانشینی شیخ تکیه می زد؛ بلکه دیگرانی که عُمر و علمِ بیشتری داشته اند باید که چنین رسالتی را می پذیرفتند. (12)

نکته ی چهارمی که به نظر می رسد اینکه شیخ طوسی در عزیمت به نجف، نه قصد تاسیس حوزه ای داشته و نه امتداد حوزه بغداد را در سر می پرورانده است. بغداد در آن زمان از حوزه ای پویا بهره می برد. اگر شیخ طوسی قصد تشکیل حوزه ای داشت و یا امتداد حوزه ی بغداد را انتظار می برد، نمی بایست که بر ریگزارهای نجف قدم می گذارد. کوفه در چند کیلومتری نجف، از قابلیت حوزوی بیشتری بهره مند بود. بسیاری از شاگردان ائمه(ع) در این شهر حضور داشته اند، امام جعفر صادق(ع) مدتی در این شهر زیسته و پیروان حضرت در این شهر گرد آمده بودند. محافل دینی و مباحث علمی با حضور اصحاب حضرت، در این شهر رواج داشته است.(13)  به نظر می رسد که شیخ طوسی از سیاستهای ظالمانه ی سلاجقه و نزاعهای ایمان سوزِ درگرفته در بغداد، به تنگ آمده و به قصد خروج از ذیل حاکمیتِ ظلم، و با دلی شکسته، به بارگاه امیر مومنان(ع) پناه برده است.

شیخ طوسی در شهری قدم گذاشت که دارای محافل دینی و علمی بود. اما از پویایی و انسجام، کاملاً به دور بود و کمتر محفل منسجمی در این شهر وجود داشته است. عظمتِ شخصیتِ شیخ طوسی و علقه های علمیِ وی سبب شد که در نجف، بر گرد ایشان حلقه های درسی شکل بگیرد و شیخ را به تشکیل حوزه ای واحد ترغیب کند. حوزه ای که با حضورِ شیخ طوسی تاسیس شد، فراز و فرود بسیاری را از سر گذراند، و به حوزه ی بالنده ی فقه شیعه بدل شد.

 

                                                                                            

پی نوشتها

  1. الحوزه العلمیه فی النجف، ص 62.

  2. ماضی النجف و حاضرها، ج2 ص 399

  3. همان، ص423.

  4. الکنی و الالقاب، ج1، ص 248.

  5. الحوزه العلمیه فی النجف الاشرف،  ص 28.

  6. فرحه الغری، صص 132-133.

  7. حوزه العلمیه فی النجف الاشرف، ص 65.

  8. موسوعه العتبات المقدسه،ج7، ص12.

  9. همان، ص13.

10-تاریخ النجف حتی نهایه العصر العباسی، ص 292.

11-  حدیث الجامعه النجفیه، ص10

12-به نقل از : المعالم الجدیده، ص 65.

13-  تاریخ الکوفه ، ص 425.

 

این متن در مباحثات

نواب صفوی، خلاف آمدِ عادتِ حوزه

navab02

نزدیک به شصت سال از اعدام مجتبی نواب صفوی می گذرد. طلبه ای که مشی مبارزاتی پیشه کرده بود. ظن و گمانها در مورد شخصیت او بسیار است. هنوز مشخص نیست که آیا او به فتوای مرجعی فقهی اقدام به حذف مخالفان می کرده، یا اینکه خودسرانه اسلحه بر کمر می بسته و حرکتی انقلابی می کرده است. برخی او را رو در روی مرجعیت گذاشته اند. برخی نیز او را تایید شده ی مرجعیت شیعه می دانند.

 سید هادی خسروشاهی گفته است که روحانیتِ مترقی، هوادار نواب صفوی بوده اند. خسروشاهی ادعا کرده است که آیت الله محمد تقی خوانساری و آیت الله صدرالدین صدر، سید نواب را تایید کرده اند. محمد باقر محسنی ملایری - از نزدیکان بیت آیت الله بروجردی-  اما تایید نواب را توسط مرحوم خوانساری و صدر، نپذیرفته است. خسروشاهی حتی مرحوم طالقانی را نیز از مدافعان رفتارهای نواب صفوی می داند. نواب صفوی پس از ورود به ایران با مرحوم طالقانی دیدار کرده بود. طالقانی به نواب توصیه کرده بود که ابتدا با احمد کسروی به گفتگو و مباحثه بپردازد. مباحثه های نواب و کسروی اما به رضایت هیچکدام نینجامیده بود و نواب صفوی راه دیگری را برگزیده بود .سید هادی خسرو شاهی ادعا کرده است که سید محمود طالقانی بر مزار دکتر مصدق، از فدائیان اسلام به نیکی یاد کرده و مُهر تاییدی بر عمل آنها زده است. مرحوم طالقانی گفته بود "...  مراجع دینی مانند مرحوم آیت الله خوانساری و آیت الله کاشانی و فدائیان اسلام، با هم شروع کردند به حرکت و ملت را به حرکت در آوردن. هر یک به جای خود. فدائیان اسلام، جوانان پر شور و مومن، آنها راه را باز و موانع را برطرف می کردند. مانع اول را برداشتند(هژیر) انتخابات آزاد شروع شد. مانع بعدی را برداشتند، صنعت نفت در مجلس ملی شد".  خسرو شاهی کسی است که هم نواب صفوی را درک کرده و هم پس از سالها به بررسی اندیشه های وی می پردازد. خسروشاهی تایید کرده است که مراجع بزرگی چون آیت الله عبدالکریم حائری و بروجردی با این گونه حرکتهای انقلابی موافق نبوده اند. به نظر او این اختلاف، یک اختلافِ بنیادین و مبنایی نبود. نهایتِ اختلاف نظرها میان مراجع و مرحوم نواب، به شرایط زمانی و مکانی مربوط می شد. خسروشاهی گفته است که " روش مرحوم آیت الله شیخ عبدالکریم حائری موسس حوزه علمیه قم- در دوره ی دیکتاتوری مطلق رضا خان و اجرای برنامه سرکوب توسط وی، یک روش کاملاً عقلانی و منطقی برای حفظ حوزه علمیه بود. ادامه ی این روش و با همان منطق،... توسط مرحوم آیت الله بروجردی با توجه به شرایط کشور و بحرانهای سیاسی، باز روشی عقلانی بود. پس اختلاف نظر ماهوی فدائیان اسلام با مراجع پیشین، ناشی از برداشتها و اجتهادها و شرایط زمان و مکان بود." آیت الله محمد یزدی هم گفته بود که مرحوم بروجردی دغدغه ی حفظ و صیانت از حوزه را داشته و با فدائیان اسلام هیچگونه موافقتی نمی کرده. محمد یزدی در خاطرات خود اینگونه آورده که "در آن روزها، در حوزه علمیه این تفکر جان گرفت که فدائیان اسلام، قصد متلاشی کردن حوزه را دارند و می خواهند حوزه را از سمت کار علمی و فرهنگی به سوی مبارزه مسلحانه سوق دهند. حتی معروف شد که مرحوم آیت الله بروجردی(ره) به افرادی دستور داده است که جلو نشر افکار مرحوم نواب صفوی را در میان طلاب بگیرند و اگر لازم شد، با آنها برخورد فیزیکی نمایند... مرحوم آیت لله بروجردی که در راس حوزه قرار داشتند، طبیعی بود که به دلیل سِمتی که داشتند و اعتقاد به لزوم حفظ و صیانت از حوزه علمیه و جلوگیری از فروپاشی آن، با فدائیان موافق نباشند..."

در مخالفت میان نواب صفوی و آیت الله بروجردی اما باز هم اقوال یکسان نیست. چندی پیش که صادق طباطبایی خاطره ای را از رابطه ی میان نواب و آیت الله بازگو کرده بود، با مخالفتهایی مواجه شد. صادق طباطبایی گفته بود که : "در یکی از روزهای بهار سال 1331 که نوجوانی 9 ساله بودم، گروهی از طلبه ها ی جوان و سیاسی از تهران عازم قم شده بودند تا با آیت الله بروجردی دیدار کنند.  طلبه جوانی که بعدها فهمیدم نواب صفوی بود، سخنان تندی ایراد می کرد که هیچ چیز از آن در خاطرم نمانده است. بعدها خبر دار شدم که نواب و یارانش قصد دیدار با آیت الله بروجردی را داشتند که ایشان آنها را نپذیرفته بودند. از پدرم شنیدم که چند روز بعد که اصحاب آیت الله بروجردی، از جمله پدرم در محضر ایشان بودند، یکی از بزرگان و از مدرسان حوزه(ظاهراً پدر آیت الله فاضل لنکرانی) علت این رفتار را از آیت الله بروجردی سئوال کرده و می پرسد چرا این افراد را که خواهان حکومت اسلامی هستند، نپذیرفتید؟ ایشان در جواب می گویند: این آقایان می خواهند شاه را بردارند ولی امثال شما را به جای او بگذارند. شخص دیگری (ظاهراً مرحوم آیت الله کبیر) که از علمای بزرگ و فقهای برجسته بوده است می پرسد، مگر چه اشکالی دارد؟ آیت الله بروجردی در جواب می گویند: اشکال بزرگ این امر در اینجاست که شاه با اسلحه توپ و تفنگ به جان مردم می افتد، با این اسلحه می شود مقابله کرد ولی اگر شما به جای او نشستید، اسلحه شما ایمان و عقاید مردم است که به جان مردم می اندازید. با این اسلحه نمی توان به راحتی مقابله کرد و لذا دین و ایمان مردم به بازی گرفته می شود". این خاطره هم با مخالفت سید هادی خسرو شاهی مواجه شد. وی گفته بود که آقای صادق طباطبایی به علت اینکه فرزند آیت الله سلطانی استاد ما بودند و مدتی در قم زندگی می کردند به مسائلی آشنا هستند ولی در همه ی مسائل اطلاعات ندارند و سن او ایجاب نمی کند که چنین اطلاعاتی را در رابطه با آیت الله بروجردی داشته باشد. وی گفت که آیت الله بروجردی موافق نوع حرکت شهید نواب نبودند اما معتقدم مطلب صادق طباطبایی صحت نداشته و جزو شایعاتی بود که در اذهان وجود داشت. خسروشاهی همچنین گفته بود که: برخی اصحاب آیت الله بروجردی خیلی مایل نبودند که به نواب میدان بدهند؛ اما چنین سخنی که آیت الله بروجردی بگویند: افرادی مانند نواب صفوی می خواهند شاه شوند، در شان آیت الله بروجردی نیست و چنین سخنانی را برخی جعل کرده اند و این تعبیرات، تعبیرات یک مرجع نیست.

اختلاف نظرها در مورد نواب صفوی به اینجا ختم نمی شود. در باب فتوایی که سیدِ نوّاب بدان عمل کرده و به ترور احمد کسروی اقدام کرده است نیز اختلاف نظر وجود دارد.(نواب صفوی یکبار خود به ترور کسروی اقدام کرد که ناکام ماند. 8 ماه بعد تعدادی از اعضای فدائیان اسلام توانستند کسروی را از پای درآورند) در این باره، خانم احتشام رضوی همسر نواب صفوی- پاسخ داده است. او گفته که از زبان مرحوم نواب شنیده است که فتوای ترور را آیت الله عبدالحسین امینی (معروف به علامه امینی) صاحب کتاب الغدیر، صادر کرده است. علامه امینی در نجف، استاد نواب صفوی بود. وی با مرحوم نواب ارتباطات نزدیکی داشت. خانم احتشام رضوی در هنگام ترور احمد کسروی تنها 12 سال سن داشت. او 2 سال بعد یعنی در 14 سالگی با مجتبی نواب صفوی ازدواج کرد. خانم احتشام در خاطرات خود آورده است که در طول 8 سال زندگی مشترک، سید کمتر از یک سال در کنارم بود، یا در حال مسافرت و تبلیغ بود یا در زندان، یا پنهان از چشم رژیم.گفته ی او در مورد فتوای ترور توسط سید عبدالحسین امینی هم مورد تردید قرار گرفته است. حاج مهدی عراقی از یاران نزدیک نواب صفوی در خاطرات خود گفته است: "نواب صفوی در نجف مشغول خواندن درسش بود که یکی از این کتابهای کسروی به دستش رسید که توهین به امام جعفر صادق(ع) کرده بود. بعد از مطالعه کتاب، کتاب را پهلوی 2 تن از مراجع نجف می آورد و نظر آنها را می خواهد. یکی علامه امینی صاحب کتاب "الغدیر" و یکی هم حاج آقا حسین قمی، که هر دو از اساتید ایشان بودند، ... آقای قمی وقتی کتاب را مطالعه می کند، حکم ارتداد نویسنده را اعلام می کند، اما آقای امینی متوجه می شود که منظور سید از این سئوال چیست. توصیه می کند که شما به درسِ تان اینجا ادامه بدهید. بعد ایشان اصرار می کند که در هر حال شما نظرتان را بگویید و ایشان نظرشان را نمی گویند و اصرار داشت که ایشان(نواب) به درسش ادامه بدهد. ولی سید وسائلش را جمع می کند و حرکت می کند به طرف تهران". مهدی عراقی انتساب فتوای ترور را به علامه ی امینی نپذیرفته بود.

 روایت دیگر در مورد این فتوا را آیت الله سید صادق روحانی بیان کرده است. آیت الله روحانی از نزدیکترین افراد به نواب صفوی بود. او گفته است زمانی که نواب صفوی به انتقاد علیه مرجعیت می پرداخت، من به واسطه ی رفاقتی که با او داشتم، گفتم اینکه حالا ما بیاییم و مرجعیت را تضعیف کنیم و علیه آن حرف بزنیم، علاوه بر اینکه خلاف شرع است، خلاف مصالح مسلمین هم هست و هیچ تاثیری ندارد. آنگونه که آیت الله روحانی بیان کرده است، وی پیشنهاد مبارزه ی مسلحانه را به نواب صفوی می دهد و او نیز می پذیرد. آیت الله روحانی به نواب  می گوید" نظر من این است که شما سعی کنید با عواملی که فساد فکری و عقیدتی را در ایران اشاعه می دهند، مبارزه کنید و کسانی را که واقعاً مسبب این وضعیت هستند به مجازات برسانید، والا تخفیف حوزه ضربه زدن به خود است". صادق روحانی در ادامه ی این خاطره می گوید که این پیشنهاد من مورد توجه مرحوم نواب قرار گرفت. پس از آن مرحوم نواب پیشنهادی را با آیت الله روحانی در میان می گذارد: " شما می توانی برای قتل کسروی از آقایان مراجع برای ما فتوا بگیری؟" این پیشنهاد هم به تایید روحانی می رسد و نظر مثبت خود را اینگونه بیان می کند :" گفتم بله". صادق روحانی در ادامه می گوید که: البته در آن زمان مشهور بود که آقایان، کسروی را مهدور الدم می دانند. ولی نواب می خواست برای این کار خود یک نوع رضایتی از آقایان علما داشته باشد. صادق روحانی برای اخذ فتوای ترور کسروی به نزد یکی از بلند آوازه تری مراجع نجف می رود. سید ابوالقاسم خویی. " ... رفتم و از آ سید ابوالقاسم خویی و آیت الله حاج آقا حسین قمی برای ایشان فتوا گرفتم. با آیت الله خویی خودم صحبت کردم و فکر می کنم بخشی از پول سفر نواب و پول اسلحه اش را هم آیت الله خویی داد". آنگونه که آیت الله روحانی بیان کرده است، فتوای اصلی را مرحوم آقای خویی می دهند. به گفته ی او، مرحوم خویی واسطه می شوند و فتوایی هم از جانب حاج آقا حسین قمی، صادر می شود. این درحالی است که مرحوم خویی و حاج حسین قمی از روحانیون درجه دوم نجف بوده اند و زعامت حوزه ی نجف بر عهده ی سید ابوالحسن اصفهانی بوده است. خرید اسلحه نیز به هزینه ی مرحوم خویی پرداخت می شود. در حالی که مرحوم شمس آل احمد گفته بود که نواب صفوی برای خرید اسلحه نزد پدرم (آیت الله سید احمد طالقانی) آمد. اما از جانب وی پاسخ مثبتی نمی شنود. سپس به سراغ آیت الله محمد حسن طالقانی، امام جماعت مسجد شاه آباد رفت و پول اسلحه را تهیه کرد[

اختلاف نظرها در مورد نواب صفوی بسیار است. برخی حرکت او را خودسرانه می دانند. برخی به تایید او از جانب حوزه و مرجعیت تاکید می کنند.اما آنچه مسلم است اینکه روحیات مذهبی و عرق دینی، او را به سمت اینگونه حرکات انقلابی کشاند. هر کدام از این دو قول که صحیح باشد اما یک جنبه از شخصیت این طلبه ی جوان را بازتاب می دهد. شخصیتی که با روحیه ای وارد حوزه شده بود که تایید و تکذیبهای فراوانی را می طلبید. روحیه ای که فضای مرسوم حوزه را به هم ریخته بود. روحانی جوانی که خلاف آمد عادتِ حوزه بود.


این متن در مباحثات

 

صدر الدین صدر، سیدی که پدر بود برای همه

sadrs

آقا بزرگ تهرانی گفته بود که "هرگز از او و درباره او چیزی نشنیدم که بتواند بر وی خرده گرفته شود. او در نظر من از آن دسته انسانهای نادری است که تاریخ حق دارد یاد و نام آنها را جاودانه سازد." آقا بزرگ تهرانی این سخن را در وصف سید صدرالدین صدر بر زبان آورده بود. روحیه ی مدارا جویانه ی سید صدر سبب شده بود تا  گروههای مختلف فکری، او را به خود نزدیک ببینند. حجه الاسلام شریف رازی گفته است که سید صدر برای مخالف هم به همان اندازه پدر بود که برای موافق. دوست و دشمن را نوازش می کرد و به همه محبت می نمود.  در این روحیه ی سید صدرالدین صدر بسیاری سخن گفته اند. سید هادی خسروشاهی از مرحوم آیت الله سید محمد علی ابطحی نقل کرده است که با وجود اینکه سید ابطحی شاگرد دیگر بزرگان بوده، اما نزد سید صدر می رفته و مشکلات خود را با او در میان می گذاشته و با استقبال و گشاده رویی صدر مواجه می شده است. شاید همین روحیه ی مدارا جویی سید صدرالدین بوده که سبب شد تا گروه موتلفه اسلامی وقتی که از تایید آیت الله بروجردی نا امید شد، خود را وابسته و فرمانبر سید صدرالدین بداند. محمد مهدی عبد خدایی از اعضای فدائیان اسلام، ادعا کرد که ترورهایی که توسط فدائیان اسلام صورت می گرفت با مجوز مرحوم آیت الله العظمی صدر بوده است. عبد خدایی ضارب مرحوم دکتر حسین فاطمی بود. در هنگام ترور، او تنها پانزده سال سن داشت. عبد خدایی نقل کرده است که ماموریت و آلت ترور مرحوم فاطمی توسط مرحوم سید عبدالحسین واحدی به ایشان داده شده و وقتی از وی در خصوص مجوز شرعی ترور سئوال کرده، پاسخ شنیده است که ما مجوزمان را از آیت الله صدر می گیریم. عبد خدایی همچنین نقل کرده است که بعد از انجام عملیات ناموفق ترور و بازداشت و انتقال وی به زندان، پدر ایشان مرحوم آیت الله شیخ عبدالحسین تبریزی از مشهد به آیت الله العظمی صدر نامه  نوشته و اعتراض کردند، که "این چه کاری است که شما جوانان مردم را تشویق می کنید که بروند سران رژیم را ترور کنند؟ اگر این کارها خوب است چرا مجوز نمی دهید فرزندانتان بروند این کارها را انجام دهند؟" این سخنان اما توسط آیت الله علی اکبر صادقی - داماد مرحوم صدر- مورد تردید قرار گرفت. وی در پاسخ به این سخنان گفته بود که روحیه و منش اخلاقی سید صدر اجازه ی خطور این سخنان به ذهن را هم نمی دهد. او گفته بود که "آیت الله صدر به جهت اخلاقی و روحی وضعیتی داشتند که من به نظرم نمی آید ممکن باشد ایشان گِرد چنین کارهایی بخواهند بگردند. البته فداییان اسلام نسبت به آقای بروجردی گرایش مثبتی نداشتند، نسبت به آقای صدر یک جور احساس پدری(فرزندی) داشتند. من نمی توانم بر خودم هموار کنم که آقای صدر اجازه ی انجام چنین کاری را به کسی داده باشد. خصوصاً به یک بچه که قدرت تشخیص ندارد. مگر تمام تشخیص یک بچه چقدر می تواند باشد؟ یعنی یک مرجع تقلید هفتاد و چند ساله بیاید دستور دهد، اجازه دهد یا اسلحه بدهد، که یک بچه ده پانزده ساله برود آدم بکشد؟".

عبد خدایی اما در جای دیگری نیز ادعا کرد که نزد آیت الله صدر رفته و از وی اینگونه شنیده که "راهی که با نواب صفوی رفته ای درست رفته ای و ادامه بده". سید رضا صدر فرزند سید صدرالدین ادعا کرده بود که "در میان فرزندان پدرم، آن کس که با فدائیان اسلام رفیق بود من بودم؛ آقا سید موسی صدر، مُصدقی بود..". سید رضا صدر روحیه ی تندتری داشت. او در اواخر عمرِ آیت الله صدر مخالفتهایی را با بیت آیت الله بروجردی کرده بود و سبب کدورتهایی میان این دو بیت شده بود. منش آیت الله صدر اما اینگونه نبوده و با درشتیهای فرزندش مخالف بود.

آیت الله صدر، مورد وثوق آیت الله حائری یزدی بود. آیت الله حائری وصیت کرده بود که پس از ایشان، سید صدرالدین وصی وی باشد و اداره ی حوزه را به عهده بگیرد. سیدِ صدر اما از مرحوم حائری اجازه خواست تا در کنار ایشان، مرحوم آیت الله حجت هم همراهی کنند. پس از درگذشت آیت الله حائری، مرحوم سید محمد تقی خوانساری هم به این دو نفر افزوده شد و اداره ی حوزه به مدت 8 سال در اختیار این سه قرار گرفت. از این سه مرجع با عنوان مراجع ثلاثه ی قم یاد می شود. این در حالی بود که در زمان مرحوم حائری، سید صدرالدین در مشهد بوده و آیت الله بروجردی هم در بروجرد ساکن بوده اند. با عین حال، مرحوم حائری، آیت الله صدر را ارجحیت می دهند و از ایشان دعوت می کنند تا به قم برود و زعامت را بپذیرد. به نظر می رسد که سید صدر با توجه به روحیاتی که داشته از برتری خود نسبت به دیگر مراجع ابا می کرده و از مرحوم حجت و خوانساری نیز دعوت می کند تا امر زعامت را بر عهده بگیرند. سید صدر در پذیرفتن امر آیت الله حائری نیز بسیار اکراه داشته و مرجعیت را نمی پذیرفته است. گفته می شود که از نظر علمی، مرحوم حجت و خوانساری از سید صدرالدین اعلمیت داشته اند. اما مرحوم صدر جامعیت بیشتری داشته. مرحوم صدر در ادبیات عرب و تاریخ اسلام نیز صاحب نظر بوده برخلاف آن دو مرجع دیگر. مرحوم حجت و خوانساری عمدتاً به فقه و اصول حوزوی عنایت داشته اند.

 به نظر می رسد که نَسَب خانوادگی و احترامی که سید صدر در میان مردم داشته، برای اینکه به تنهایی امر مرجعیت را بپذیرد کفایت می کرده است. روحیه ی سید صدر اما چنان بوده که بر اتفاق و همدلی میان روحانیت بسیار حساسیت می ورزیده. و کوچکترین کدورتی را بر نمی تافته است. شاید همین روحیه ی وی بود که از پذیرفتن اداره ی حوزه به تنهایی سر باز زده بود. اهتمام او به همدلی میان روحانیت تا بدانجا بود که زمانی که اختلاف میان آیات عظام محمد کاظم خراسانی و سید محمد کاظم یزدی در گرفته بود، سید صدرالدین به همراه پدرش سید اسماعیل - که از مراجع زمان خود بود- از کربلا به نجف رفته بود تا میان این دو وفاقی برقرار کند. زمانی که سید صدرالدین در مشهد بود نیز اختلافی میان روحانیت شهر درگرفته بود که سید صدر پادرمیانی می کند و آتش اختلاف را خاموش می کند.

آیت الله شبیری زنجانی در خاطرات خود آورده است که در دوران ریاست آیات ثلاث، مرحوم آیت الله العظمی ابوالحسن اصفهانی که در نجف مرجعیت داشته اند، ابتدا اجازه داده بودند مقلدین ایشان وجوهات خود را برای اداره حوزه ی علمیه قم به آیت الله العظمی صدر بدهند، از یک مقطعی به بعد اجازه ی خود را پس گرفتند. حتی بعداً نیز که آیت الله العظمی بروجردی به قم آمدند، دیگر اجازه را ندادند. و این مسئله باعث شده بود که اداره ی حوزه ی علمیه قم برای آیت الله العظمی صدر بسیار سخت شود. در این زمان، حوزه ی قم بعد از حوزه ی نجف و در مرتبه ی دوم قرار گرفته بود.  نقل شده است که فشار مالی بر سید صدر تا بدانجا بوده که سه دوره نمی توانند شهریه ی طلاب را پرداخت کنند. پس از آن به حالت اعتراض به حرم حضرت معصومه(س) مشرف می شوند و از حضرت می خواهد که اگر خود نمی توانید شهریه ی این طلاب را محیا کنید، از برادر خود امام رضا(ع) بخواهید تا کمک کند. شب هنگام فرد متمولی نزد آیت الله می رود و وجوهات شرعیه ی خود را پرداخت می کند و مشکل مالی حوزه نیز مرتفع می گردد. پس از آن سید صدر برای عرض تشکر به حرم حضرت معصومه می روند. 

با وجود این مشکلات بود که عده ای از روحانیون و در راس آن امام خمینی از آیت الله بروجردی دعوت کردند که برای پذیرفتن زعامت به قم مشرف شوند. آیت الله صادقی داماد مرحوم صدر گفته است که " آمدن آقای بروجردی به قم، با دعوت آقای صدر صورت نگرفت. بلکه بعد از این که این کار صورت گرفته بود آیت الله صدر هم با آن موافقت کردند. روحیات اخلاقی ایشان هم به گونه ای بود که مخالفتی با حضور آیت الله بروجردی نکردند". با آمدن آیت الله بروجردی، سید صدرالدین صدر، کرسی تدریس خود و جای نماز را در حرم حضرت معصومه(س) به ایشان واگذار کردند. امام موسی صدر گفته بود که "مقامات آیت الله بروجردی در اثر فداکاری و گذشت پدرم بوده است". آیت الله جعفر سبحانی نیز در واکنش به این برخورد رئوفانه ی سید صدر گفته بود که "ایثاری که از آیت الله صدر دیده شد، از هیچ کس دیده نشده بود".

سید رضا صدر- فرزند ارشد سید صدرالدین- اما واکنشهایی را نسبت به بیت آیت الله بروجردی نشان داده بود. آیت الله علی اکبر صادقی گفته است که " خیلی باعث تاسف بود که آقای آقا رضا صدر، که خُب از نظر اخلاقی یک مقداری تند بود و گاهی اوقات زود از کوره در می رفت، انتقادهای تندشان موجب شد تا رابطه ی این دو مرجع(سید صدر و آیت الله بروجردی) یک مقداری از هم جدا شود و مقداری دور از هم قرار بگیرند". بعد از آمدن آیت الله بروجردی به قم، علمای قم به گرد ایشان حلقه زدند و رفت و آمدها با سید صدر کمتر شد. سید رضا صدر به آیت الله صادقی گفته بود که "از ارادتمندان پدرم، تنها آقای آقا میرزا مصطفی، یعنی پدر من، ارادتش به پدر باقی مانده است بعد از اینکه آقای بروجردی آمدند". آیت الله صدر اما هیچگونه واکنش منفی نسبت به این برخوردها نشان نداده بود و از سر متانت با دیگران مواجه می شده است. آیت الله صدر در پاسخ اینکه چرا ریاست را به آیت الله بروجردی واگذار کرده است این آیه را خوانده بود که "تلک الدار الاخره نجعلها للذین لا یریدون علواً فی الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقین"(قصص82)

نام سید صدرالدین بعضاً در میان شاگردان آیت الله میرزا مهدی اصفهانی نیز ذکر شده است. میرزای اصفهانی موسس مکتب تفکیک بود و از مخالفان فلسفه و عرفان محسوب می شد. اما به نظر می رسد که حتی اگر حضور آیت الله صدر در محفل میرزای اصفهانی صحت داشته باشد، سید صدر در این زمینه تاثیری از استاد نپذیرفته است. سید صدرالدین مخالفتی با فلسفه و عرفان نداشت. در زمانی که وی اداره ی حوزه را بر عهده داشته، امام خمینی هم به تدریس فلسفه در حوزه می پرداخته است و سید صدر هیچگونه مخالفتی با این امر نمی کرده. در حالی که با حضور آیت اله بروجردی تدریس فلسفه ی مرحوم امام نیز تعطیل می شود. مرحوم بروجردی همچنین به علامه طباطبایی نوشته بود که نباید در حوزه از مباحث فلسفی سخن بگوید. در حالی که این شیوه رفتاری در سید صدرالدین یافت نمی شود.

سید صدرالدین از داعیه داران تقریب مذاهب بود. وی کتاب "لواء الحمد" را در 12 جلد در راستای تقریب مذاهب نوشته بود. سید موسی صدر نیز این سلوک پدر را به نحو عملی به اجرا گذاشته بود. سید موسی اما در پاره ای از مواضع پدر نیز مخالفت داشت. پدر از مخالفان حضور زنان در اداره ی جامعه بود. وی نامه ای به آیت الله بهبهانی نوشته بود که" .... تصریح می دهم که با آنکه در طرح قانونی لایحه انتخابات که اخیراً از طرف جناب آقای نخست وزیر در معرض افکار عمومی قرار داده شده، صریحاً اجازه مداخله در انتخابات به زن ها داده نشده است و این امر از هر جهت مورد تحسین و تقدیر می باشد...مداخله ی زن ها در انتخابات به جهاتی چند مُحرم و غیر مشروع می باشد و در کشورهای اسلامی به حول و قوه الهی اجرا نمی گردد..."  سید موسی صدر اما در لبنان شیوه ی دیگری را در مواجهه با زنان برگزیده بود و حضور آنان را در اجتماع ترغیب می کرد.

آیت الله صدر دو بار ازدواج کرد. همسر اول او ، دختر خاله اش بود که در جوانی در عراق درگذشت. پس از آن، وی در مشهد با دختر سید حسین طباطبایی قمی (از مراجع تقلید) ازدواج کرد و صاحب ده فرزند شد. سید رضا، سید علی و سید موسی صدر فرزندان ذکور وی بودند.از میان دختران او، صدیقه صدر همسر محمد باقر سلطانی طباطبایی است. صادق طباطبایی فرزند اوست. فاطمه طباطبایی همسر مرحوم احمد خمینی هم از دیگر فرزندان صدیقه صدر است. منصوره صدر نیز به ازدواج آیت الله علی اکبر صادقی در آمد. زهره صادقی(همسر سید محمد خاتمی) فرزند اوست. فاطمه صدر هم با سید محمد باقر صدر صاحب کتاب "فلسفتنا" و "اقتصادنا" ازدواج کرد.   

آیت الله سید صدرالدین صدر در 5 دی ماه 1332 در قم درگذشت. آیت الله بروجردی بر پیکر وی نماز خواند. سید صدر در کنار قبر شیخ عبدالکریم حائری در آرامگاه حضرت معصومه(س) به خاک سپرده شد. روحانی وارسته ای که تعلقی به دنیا نداشت. مرجعی که پدر بود برای همه. " و تلک الدار الاخره نجعلها للذین لا یریدون علواً فی الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقین".


این مطلب در مباحثات