مرام فکری شیخِ معترض ( به مناسبت درگذشت آیت الله ابوالقاسم خزعلی)

باید او را فرزند حوزه مشهد نامید. آیت الله ابوالقاسم خزعلی در مشهد به علوم دینی پرداخته بود و فضای علمی این شهر در اختیار بزرگانی چون شیخ هاشم قزوینی و مجتبی قزوینی بود. شاید وجه مشترک این حوزه بی مهری به دستاوردها و علوم جدید و دل بستن به سنت و منقولات دینی است. خزعلی نیز درس آموز این بزرگان بود. وی در جایی گفته بود " چون من در مشهد در خدمت استادانی مانند مجتبی قزوینی بودم از سرمایه های علمی فراوانی برخوردار شدم و هنگامی که به قم آمدم و شروع به تدریس کردم کلاسهای گرمی داشتم، بعضی از روحانیون که اکنون به مقام اجتهاد رسیده اند همه از روش تدریس من در مکاسب تعریف و تمجید کردند. این ها همه از سرمایه‌هایی است که در مشهد به دست آوردم."(خاطرات آیت الله خزعلی، ص47)

 خزعلی ویژگی ممتازی را که از شیخ مجتبی قزوینی در خاطر سپرده بود این روحیه ی شیخ بود که "شیح مجتبی قزوینی معتقد بود تکلیف مذهبی را در هر شرایطی باید انجام داد."(همان، ص45) مرحوم خزعلی اما در راه تکلیف مذهبی، شبهه هایی نیز بر دل داشت و از آن می‌هراسید. وی بیم خود را از این شبهات با استاد دیگر خود، شیخ هاشم قزوینی در میان نهاده بود "یک شب از مدرسه نواب با شیخ هاشم به خانه می‌رفتم در بین راه از او سئوالهایی کردم . به دلیل جوانی شبهاتی در من به وجود آمده بود از این می ترسیدم که نکند از دین خارج شوم. به ایشان گفتم من می ترسم. در جواب من گفت  نه، نه، نترس. این ها (یعنی شبهات) می آید تا فکر کار بیفتد. تعبیر ایشان این بود که کله ای که در آن فکر نیاید، شبهه ایجاد نشده ، این کله نیست. شبهه می آید تو باید بپرسی ، فکر کنی و به دنبال آن فکرت به کار بیفتی".(همان، ص47) شیخ هاشم و شیخ مجتبی قزوینی از بزرگان مکتب تفکیک لقب گرفته اند. خزعلی نیز از این مکتب فکری به نیکی یاد می کرد. وی البته معتقد بود که بهتر است به جای "مکتب تفکیک" گفته شود "تفکیک مکتب". چرا که مکتب تفکیک زدگی ایجاد می کند و از جدایی سخن می گوید. خزعلی گفته بود که کسانی که پیرو مکتب تفکیک یا تفکیک مکتب بودند ذوب در خداوند بودند.(همان،ص48)

خزعلی اما، دلبسته بزرگان دیگری نیز شد. او به مرحوم آیت الله کاشانی نیز مهر می ورزید. وی گفته بود که من به دو علت به مرحوم کاشانی علاقمند بودم. اول به سبب تعلق خاطر عمویم به ایشان و خوش بینی زیادی که به وی داشت تأثیر فراوانی بر اینجانب گذاشت. دوم آن صداقت و رشادتی بود که شخصاً در ایشان دیدم و بر علاقه‌ام افزوده شد.(همان، ص70)

اما سید مجتبی میرلوحی ملقب به نواب صفوی از اثر گذارترین افرادی بود که شخصیت فکری و روحی آیت الله خزعلی را شکل می داد. وی مرحوم نواب را از نوادر روزگار می نامید  و معتقد بود که عموم مردم به درجه ای نرسیده بودند که توطئه ها را تشخیص دهند و مرحوم نواب بود که مردم را به این آگاهی رساند. وی حتی بر این باور بود که "حرکت اسلامی ما هم پایه گذارش مرحوم نواب صفوی بود"(همان، ص84) خزعلی اوج ارادت خود به نواب صفوی را اینگونه بیان می کرد که : نواب صفوی متدین ترین فردی بود که تا آن زمان دیده بودم. تمام انگیزه و هدفش دین بود.(همان، ص88) نخستین دیدار مرحوم خزعلی و نواب صفوی در زمانی رخ می دهد که خزعلی، در آبادان به ترویج مرام فدائیان اسلام می پرداخت "...من با احتیاط به دیدار نواب صفوی شتافتم. ایشان در یک حیاط چادری زده بود، به آن جا که وارد شدم، دیدم جمعی دور او نشسته اند و پیرامون موضوعات مهم با ایشان صحبت می کردند. این جانب چون در آبادان موعظه می کردم، توانسته بودم جمعی را با بیان الکن خود به فدائیان اسلام داخل کنم. مرحوم نواب از این موضوع باخبر بود و به محض دیدن من پس از خیر مقدم گفت: 11 نفر از آبادان به دلیل صحبتهای شما به فدائیان اسلام پیوسته اند. اولین ملاقات من با نواب به این ترتیب شکل گرفت". (همان، صص79-80) خزعلی در سخنرانی که به مناسبت شهادت نواب انجام داده بود نیز گفته بود که مرام ما مرام نواب صفوی است. نواب و ما نواب و ما ادراک ما نواب.(سخنرانی آیت الله خزعلی در بزرگداشت نواب صفوی، 27 دی ماه 1360)

وی با این روحیه بود که در صف یاران امام خمینی در آمد و به فعالیتهای انقلابی گرایش یافت. نخستین بازداشت او زمانی بود که به تأسیس یک سینما در شهر رفسنجان اعتراض کرده بود. وی به دنبال آن سخنرانی بازداشت می شود. " مرا بازداشت کردند و به منزلی بردند. صاحب آن منزل صبح قرآنی آورد تا از زیر آن عبور کنم. قرآن را گرفتم و باز کردم این آیه آمد " آن مومنانی که به ناحق از خانه هایشان آواره شدند، (گناهی نداشتند)جز آنکه می گفتند پروردگار ما خدای یکتاست"(حج، 40) این تفأل به قرآن مرا بسیار خوشحال کرد." (خاطرات آیت الله خزعلی، ص91) به دنبال بازداشت و تبعید وی اما خبر به آیت الله بروجردی می رسد "شنیده بودم که دستگاه ابتدا قصد داشت تا مرا در یک دادگاه نظامی محاکمه و حتی اعدام کند که البته ایستادگی آیت الله بروجردی نقشه آن ها را باطل کرد. پس از تبعید یک ماهه به خدمت حضرت آیت الله بروجردی شرفیاب شدم. آقای حاج احمد خادمی مباشر آیت الله بروجردی جلو روی ایشان گفت: آقا برای شما تب کرده بود. اگر این حرف را در غیاب آیت الله بروجردی می گفت شاید شک می کردم، اما چون روبروی ایشان این را گفت من به خود لرزیدم ".(همان، ص95)

خزعلی با مرام فکری که برگزیده بود، نسبت به اندیشه های غربی بر سر مهر نبود و هر کجا که رگه‌ای از آن را مشاهده می کرد، روی در هم می کشید. وی گفته بود که: من همیشه در منبرهایم بر ضد دشمنان و معاندان تند حرف می زنم چون معتقدم با اینها نمی شود با پر طاووس صحبت کرد. (همان، ص161). خزعلی به شهید بهشتی نیز انتقاد کرده بود که چرا با دشمنان خود مدارا کرده است : "ما در ابتدای انقلاب نسبت به موضوع دشمن شناسی اهمال کردیم و به دلیل همین غفلت هفتاد و دو نفر از جمله دکتر بهشتی را از دست دادیم. پدر کلاهی –همان کسی که دفتر حزب جمهوری اسلامی را منفجر کرد- پیش آقای بهشتی آمد و گفت: پسر من از نظر فکری منحرف است. آقای بهشتی گفت این همان جدال پیر و جوان است . پدر گفت آقای بهشتی پسر من منحرف است  و نمی تواند شما را کمک و یاری کند ولی دکتر بهشتی هیچ توجهی به او نکرد . ایشان اصلاً آدم خوش بینی بود و تفاوتهایی با شهید مطهری داشت. (همان، ص159-160)

خزعلی با حسینه ارشاد و دکتر علی شریعتی از همین موضع به مخالفت برخاسته بود. تحلیل او از حسینه ارشاد این بود که غربی ها می خواستند جوان روشنفکر و پیشتاز، به مسجد به دیده ی بد نگاه کند و فقط پیرمردها و پیر زنان به مساجد بروند. به همین علت، اجانب برای ما حسینه ی ارشاد را ساختند. وی در تعبیری که آن را به مومنین انتساب می داد، حسینیه ارشاد را یزیدیه اضلال نامیده بود.(همان، ص136) وی با علی شریعتی نیز به مخالفت برخاسته و تشکیل گروهک فرقان و مجاهدین خلق را نتیجه ی سخنان شریعتی می دانست. (همانجا) خزعلی در جلسه ای به همراه مرتضی مطهری نیز به تعرضاتی علیه شریعتی پرداخته بود. با همین رویکرد ستیز با غرب بود که دولت اصلاحات محمد خاتمی را نیز به نقد می کشید. وی گفته بود که :پدر خاتمی میگفت محمد غرب زده است.(نقل از سایت انتخاب)

مرحوم خزعلی به انجمن حجتیه نیز تعلق خاطر داشت. وی اگر چه به عضویت این انجمن در نیامد اما از گرایش فکری خود به این انجمن پرده برداشته بود "همیشه دوست داشته ام طلبه ای آزاد باشم. مثلاً اگر چه انجمن حجتیه را دوست داشته‌ام ولی به آن نپیوستم، تهمت‌هایی که به این انجمن زده اند درست نبوده است... من به انجمن حجتیه خوش بین بودم اما به آن نپیوستم. .. انجمن حجتیه برای ظهور حضرت مهدی (عج) زمینه را مهیا می ساخت، آنها نمی توانستند با مسائل حساس سیاسی خود را درگیر کنند لذا تقیه می کردند. موضعگیری سیاسی انجمن نیز بیشتر از سر تقیه بود... اعضای انجمن حجتیه بر این اعتقاد بودند که ما قدرت مقابله با حکومت محمد رضا پهلوی را نداریم . درست مثل امیر المومنین(ع) که تا جایی که توانست برای جانشینی پیامبر کوشید ولی وقتی دید نمی شود به این خواسته جامه ی عمل بپوشد و ممکن است با بروز اختلاف، مردم از دین روی بگردانند، حتی با ابوبکر هم بیعت کرد."(همان، ص145-146)

خزعلی حتی از موافقت مرحوم مطهری با انجمن حجتیه خبر داده بود و می گفت : شهید مطهری یک بار به من گفتند خزعلی بیا نگذاریم این ها (انجمن حجتیه) را کنار بزنند. بیا اینها را کمک کنیم. بعد از ایشان من تنها ماندم و غوغا بر ضد انجمن حجتیه زیاد شد.(همان، صص145-146)

آیت الله خزعلی با این مرام فکری بود که به اسلام و انقلاب ایران نظر می کرد. نگاهی که او برگزیده بود سبب می شد در دنیای معاصر، پاره ای از مفاهیم را به دیده ی انکار بنگرد و آنرا برنتابد و تیر انتقادات خود را نیز به جانب دیگران نشانه رود. منش فکری که خزعلی برگزید البته با انتقاداتی نیز مواجه شد. انتقاداتی که شاید فراتر از جدال پیر و جوان باشد. نقدهایی که می تواند هر ذهنی را به خود درگیر کند. همان شبهاتی که مرحوم خزعلی سالها پیشتر در ذهنش می جوشید و پاسخش را از شیخ قزوینی طلب می کرد و پاسخ می شنید: "کله ای که در آن فکر نیاید، و شبهه ایجاد نشود، این کله نیست..."

آیت الله خزعلی در 25 شهریور ماه 1394 رخ در نقاب خاک کشید. روحش شاد.

 

آیت الله خویی و دلایل عدم مداخله در امور سیاسی

آیت الله خویی در مواقعی که حضور سیاسی ایشان می توانست به شدت یافتن حرکت انقلابیون کمک رسانی کند، سکوت کرد و همراهی های جدی انجام نداد. بعد از سال 43 ایشان رفته رفته از اعلام موضعهای صریح علیه حاکمیت خودداری کرد و بیانیه چندانی از ایشان صادر نشد. دلایلی مختلفی را در عدم مداخله سیاسی ایشان ذکر کرده اند. آیت الله سید جعفر کریمی در این خصوص پس از ذکر خاطره ای می گوید که علمای نجف چون از نزدیک ناظر جریان نبودند و عمق فاجعه را لمس نکرده بودند، لذا حرکت چشمگیری که بساط شاه را به لرزه درآورد و از جا برکند نیز انجام نداند و اقدامات جدی در این خصوص به انجام نرساندند.[1] به تعبیر وی، دوری آیت الله خویی از فضای ایران و کم اطلاعی ایشان از حوادث رخ داده در ایران، سبب شد تا آیت الله با سردی برخورد کند و آنگونه که انقلابیون انتظار داشتند ظاهر نشود.

یکی دیگر از ادله ای که آیت الله خویی را بر کنار از سیاست می داند و منش وی را تبیین می کند، خاطره ای است که آیت الله خاتم یزدی بیان کرده است. ایشان در بیان تفاوت میان طرفداران آیت الله شیرازی و آیت الله خویی می گوید که "... حدود 15 نفر از طرفداران آیت الله شیرازی چنان مصمم و داغ بودند که مرحوم خویی گفته بود: اگر من چنین طرفدارانی داشتم دنیا را می گرفتم".[2] شاید آیت الله خویی بر این باور بوده است که اگر طرفداران بیشتر و مصمم تری می داشت، می توانست در امور سیاسی نیز به نحو منسجم و قویتری ظاهر شود.

آیت الله خاتم یزدی در تحلیلی دیگر بر این باور است که طرفداریهای آیت الله خویی و دیگر مراجع نجف در سالهای 41 تا 43 به دلیل حضور امام در نجف و ایجاد فضایی انقلابی در این شهر بوده است و پس از آن که جوّ انقلابی در نجف فروکش می کند، مراجع نجف نیز سکوت اختیار می کنند. به تعبیر خاتم یزدی " ... با ورود حضرت امام خمینی به نجف اشرف می توان گفت که انقلاب آرامی در محیط ساکت و ساکن نجف پدید آمد و جنب و جوش خاصی در بین طلاب و فضلا شکل گرفت و آن حالت رخوت و خمودی تا حدود زیادی رخت بربست و اکثر بزرگان و مراجع نجف نیز با اینکه چندان با امام و روش های ایشان در مبارزه موافق نبودند، منتهی برای حفظ ظاهر و عدم رویارویی با طلاب جوان و پر شور، خود را همراه با امام نشان دادند. اما بعد از مدت زمانی که آبها از آسیاب افتاد، آن شور و التهاب اولیه از بین رفت و به تدریج مواضع و دیدگاه های آقایان مراجع شفافیت بیشتری پیدا کرد و مسیرها از هم جدا شد و بعضی از این بزرگان مثل مرحوم خویی، آقای سید محمد شیرازی که قبل از ورود امام به نجف مبارزاتی را علیه رژیم پهلوی داشتند و با صدور اطلاعیه هایی اعمال جنایتکارانه شاه را افشا می نمودند، بعد از ورود امام به نجف و گذشت چند صباحی، این بزرگان در قبال جنایات رژیم سکوت اختیار کردند و از حمایت و پشتیبانی حضرت امام خودداری نمودند...".[3] آنگونه که خاتم یزدی می گوید، منش اصلی و اساسی مراجع نجف، سکوت در قبال مسائل سیاسی بوده و تنها چند صباحی که آیت الله خمینی به نجف می رود و کوره مسائل سیاسی را در آنجا شعله ور می کند، پاره ای از علمای نجف نیز به فعالیتهای سیاسی اقدام می کنند و بیانیه هایی را صادر می کنند. اما با فروکش کردن جو سیاسی نجف، علما نیز سیاست سکوت خود را ادامه می دهند و از دخالت در امور سیاسی سر باز می زنند.

دیدگاهی دیگر بر آن است که آیت الله خویی برای حفظ حوزه نجف، مجبور به سکوت بوده و کمتر مداخله سیاسی می کرده است. حجه الاسلام استر آبادی بر این باور است که: "... نظرات و دیدگاههای مرحوم خویی نسبت به انقلاب و امام بسیار مساعد بود و در اوایل اطلاعیه های تند صادر می کرد، ولی در اواخر مقداری کم رنگ شده بود که دلیل خاصی داشت و آن هم جهت حفظ حوزه علمیه نجف بود. ایشان در نجف باید مقاومت می کرد تا حوزه حفظ شود... مرحوم آقای خویی در اواخر عمرشان اگر ایران را دفاع و تأیید نمی کردند، مطمئنا تضعیف هم نمی کردند. هیچ وقت تضعیف و تعریض و توهین نسبت به انقلاب و ارکان آن در کلام و منش آقای خویی وجود نداشت. در واقع آقای خویی مجبور شدند که سکوت کنند".[4]

زمانی سید محمد حسین بروجردی از علمای ساکن تهران به عراق می رود و با آیت الله خویی ملاقات می کند و به ایشان تکلیف می کند که اعلامیه ای علیه دولت ایران در مورد کشتار قم و تبریز صادر کند. آیت الله خویی اظهار می دارد که من معذورم و نامه ای از طرف دولت عراق نشان داده که مضمون آن چنین بود، چنانچه شما بر علیه دولت ایران اقدامی بکنید باید فوراً خاک عراق را ترک کنید. همین نامه به آیت الله خمینی هم نوشته شده بود اما خویی در پاسخ می گوید: من با خمینی خیلی فرق دارم زیرا از تمام نقاط دنیا چند هزار تلگراف برای حسن البکر مخابره شده که چنانچه مویی از سر خمینی کم شود چه می کنیم، ولی من در این موقعیت نیستم و مجبورم حوزه علمیه نجف را حفظ کنم تا دولت عراق مزاحم من نشود و مرا هم مانند سایرین اخراج نکند."[5] حفظ حوزه یکی از اقدامات اصلی زعیمان شیعه در طول تاریخ بوده است. آیت الله خویی نیز بر اساس همین رسالتی که بر عهده داشت می کوشید به هر نحو ممکن، از حوزه دفاع کند و از اقداماتی که ممکن است حوزه نجف را به چالش بکشد خودداری می کرده است.

اما تنها حفظ حوزه نبود که مانع فعالیتهای انقلابی آیت الله می شد. حکومت دیکتاتوری صدام به گونه ای رفتار می کرد که انتظار فعالیتهای انقلابی و اعلام مواضع سیاسی در قبال مسائل ایران نیز از ایشان درخواستی بیش از توان بود. حجه الاسلام محمد سمامی می گوید: ".. آقای صدوقی(شهید محراب) نامه ای برای آیت الله خویی نوشته بود و در این نامه اعتراض خود را درباره ی سکوت ایشان در مسائل انقلاب اعلام کرده بود. من نظرم این است که شرایط آقای خویی فرق می کرد. بر این اساس قضاوت درباره آقای خویی که ایشان درباره انقلاب فعالیت نکرد یا نخواست بکند قدری دشوار است. آقای خویی در عراق تحت فشار بود و زمینه ای برای اقدام جدی علیه رژیم پهلوی در عراق برای ایشان آماده نبود."[6] وی در این خصوص بر این باور است که مرحوم خویی تحت فشار حکومت صدام مجبور به سکوت شده است. به تعبیر او "... می گویند آقای خویی در اوج انقلاب سکوت کرد، این حرف پذیرفتنی نیست. ابتدا باید شرایط سیاسی –اجتماعی ایشان را سنجید و بعد قضاوت کرد. در اوج انقلاب اسلامی ایران کشور عراق، یعنی محل اقامت آقای خویی در اختناق کامل بود. حزب بعث فضای سیاسی را چنان بر مراجع شیعه به ویژه مراجع ایرانی تنگ کرده بود که آشکار و آزاد نمی توانستند فعالیت سیاسی کنند. نمونه اش جریان هجرت امام از عراق به کویت و سپس به پاریس بود... حال باید شرایط را سنجید، چرا که اگر آقای خویی هم آشکارا فعالیت سیاسی می کرد، به یقین صدام اخراجش می کرد. در آن دوران ایشان در تقیه بودند. در جریان انقلاب هم اعلامیه ای در حمایت از امام صادر کرد و اعلامیه دیگری هم هست که در آنجا شخصی به نام علی رضا که از بعثی ها بود از آقای خویی سئوال می کند  بعثی ها به شما آسیب رساندند؟ آقای خویی می گویدهیچ آسیبی نرساندند. واضح است که این عمل ایشان از روی تقیه و برای حفظ حوزه بوده است. به همین خاطر خیلی محتاطانه عمل می کرد. با این که این اندازه محتاطانه رفتار می کردند، باز هم صدام دو تا از پسرانش را شهید کرد."[7]

حساسیت آیت الله خویی بر حفظ دماء مسلمین نیز یکی دیگر از ادله ای است که ایشان را به دور از سیاست می دانند. در گزارش ساواک آمده است که " از طرف طرفداران خمینی فشار زیادی به خویی وارد نموده اند که او نیز اقداماتی علیه ایران بنماید، خویی در ابتدا می گفته که من هنوز تکلیف شرعی خود را نمی دانم که در این قضایا چه کار کنم ولی اخیراً هشت روز نماز و درس را تعطیل نموده و در بالای منبر قبل از درس صحبت و گفته است این یهودی زاده خیلی مردم ایران را به کشتن داده و او و پدرش کافر بوده و هستند و بالأخره به زبان عربی قضایای ایران را شرح داده است و تصمیم داشته اعلامیه ای علیه ایران بدهد که دولت عراق مانع شده و گفته است ما با ایران صلح کردیم و شما حق دادن اعلامیه علیه ایران ندارید و اگر چنین کاری بکنید ما حوزه نجف را از هم می پاشیم.[8] در این روایت از ساواک دو نکته وجود دارد. یکی این عنوان که آیت الله خویی اعلام می کند همچنان تکلیف شرعی خود را در قبال مسائل ایران نمی داند و دیگری فشارهای حکومت عراق بر ایشان است. آیت الله خویی در قبال کشتار و خونریزی مردمی احتیاط می کرده و از اعلام رسمی مخالفت علیه حاکمیت پهلوی بیم داشته است. شیخ محمد خاقانی این رویه ی آیت الله خویی را اینگونه گزارش داده بود که : "... از طرف دستگاه خمینی فشار زیادی به آیت الله خویی وارد می شود که در مورد وقایع ایران اعلامیه ای بدهد لکن خویی در جواب همه می گفت من بخاطر یک سید معمم(خمینی) چگونه مردم را به کشتن بدهم و هنوز نتوانسته ام تشخیص بدهم که این سر و صداها از کجا آب می خورد."[9] در وقایع خرداد ماه 57 نیز تعدادی از انقلابیون مذهبی آیت الله خویی را در نجف تحت فشار قرار می دهند تا در رابطه با حوادث شهر قم و اتفاقاتی که در منزل آیت الله شریعتمداری و گلپایگانی رخ داده، اعلامیه ای علیه دولت شاهنشاهی ایران صادر نماید. آیت الله خویی در برابر اظهارات آنها گفته بود: در انتشار اعلامیه بحثی نیست، ولی خونریزیهای بعدی را چه کسی جواب خواهد داد؟[10] به نظر می رسد که بر اساس این دلیل، مرحوم خویی پروای جان آدمیان داشته و از فعالیتهای انقلابی پرهیز می کرده است.

یکی دیگر از ادله ای که در عدم مداخلات سیاسی و روحیه انقلابی گری آیت الله خویی بیان شده، روحیه لطیف ایشان است. در ماجرای تصادف و درگذشت فرزند آیت الله خویی اینگونه نقل شده است که "...  ایشان درس ها را تعطیل کرد و مجالس متعددی هم در طول چند روز برگزار گردید. بعد از یک هفته درس شروع می شود و مرحوم آیت الله خویی برای تدریس تشریف می آورند و درس را شروع می کنند. بعد از حدود ده دقیقه که از شروع درس گذشته بود، بغض گلوی ایشان را می گیرد و به گریه می افتد. از منبر پایین می آید و درس تعطیل می شود.... حالا مقایسه کنید با حضرت امام که وقتی مرحوم حاج آقا مصطفی به طرز مشکوکی فوت می کند، امام خم به ابرو نمی آورد و آن را از الطاف خفیه الهی تلقی می کند و در همان روز فوت می خواست برای تدریس برود تا اینکه با زور و اجبار ایشان را قانع می کنند که درس را تعطیل کنند. البته این مقایسه به معنای وجود نقص مرحوم آیت الله خویی نیست، چرا که اینگونه موضوعات امری اختیاری نیست. توان انسانها در این حد است، اما بیانگر شجاعت و شهامت امام است".[11] حجه الاسلام فردوسی پور نیز این رویکرد را عنوان می کند و تمایز میان امام و مرحوم خویی را در همین روحیات ایشان می داند. وی می گوید: "مرحوم آقای خویی وقتی پسرشان تصادف کرده و فوت نمود شاید حدود دو تا چله از وفات ایشان می گذشت من دیدم وقتی که درسش تمام شد ایشان از منبر پایین آمد شروع کرد به گریه کردن و ناله کردن و دویدن. رفقا گفتند که ایشان هر شب بعد از درس با این حالت سر قبر آقازاده خودشان در مسجد خضرا می روند و گریه می کنند.... ولی امام، وقتی ما مجلس ترحیم در مسجد هندی گرفتیم که مسجد جامع نجف است، هیأتهایی که از اطراف برای تسلیت گفتن می آمدند می پرسیدند که پدر ایشان کیست؟ گفتم ایشان است، می پرسیدند چرا گریه نمی کند..."[12]

 این رویکرد بر آن است که روحیه امام خمینی به گونه ای بوده که ایشان را به سمت حرکتهای انقلابی می کشانده و از هیچ حادثه ای پروا نداشته است اما مرحوم خویی چنان روحیه ای نداشته و لذا در پاره ای موراد از مداخلات سیاسی ابا می کرده است.

در بیان یکی دیگر از ادله عدم حضور پر رنگ سیاسی مرحوم خویی یکی از اطرافیان ایشان می گوید: "آیت الله خویی با توجه به برداشتی که از آثار گذشتگان دارد، اظهار می کند هرگاه درگیری بین رهبران مذهبی در دین و حکومت به وجود آمده، آن گروه از روحانیت باقی و ثابت ماند که جز وظیفه معنوی و روحانی کاری انجام نداده است و گذشته نشان داده هر گروه روحانی که جهت حفظ مقام روحانیت با حکومت درگیری یافته، آن مذهب و روحانیت ضرر برده و شکست خورده است."[13]

آیت الله خویی بر اساس تحلیلی تاریخی به این نتیجه رسیده بود که اگر در مجادلات سیاسی ورود کند، از وظیفه معنوی و روحانی خود باز می ماند. وی اگر چه در مواقعی که پای دمای مسلمین در میان بود، بارها تذکار کتبی و شفاهی می داد و از ریخته شدن خون مسلمین پروا می داشت، اما کوشید تا با احتیاط در سیاست قدم بر دارد و به رویه ی علمای نجف در سیاست ورود کند. سیاستی که اگر چه منتقدان بسیاری را برانگیخت، اما آیت الله را به مقبولیتی عمومی رسانید. 


 

پی نوشتها



[1] خاطرات آیت الله سید جعفر کریمی،ص82

[2] خاطرات آیت الله خاتم یزدی، ص169

[3] خاطرات آیت الله خاتم یزدی، صص103-104

[4] خاطرات حجه الاسلام حاج شیخ محمد فاضل استرآبادی، صص108-109

[5] امام خمینی در آینه اسناد ساواک، ج6، ص300-301

[6] خاطرات حجه الاسلام محمد سمامی، صص158-159

[7] خاطرات حجه الاسلام سمامی، صص155-156

[8] انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک، ص362

[9] انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک، ص302

[10] انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک، وقایع خرداد 57، ص21

[11]ص144 خاطرات حجه الاسلام حاج شیخ محمد فاضل استرآبادی،

[12] خاطرات حجه الاسلام فردوسی پور، ص150

[13] امام خمینی در آینه اسناد، ج9، ص82

منش سیاسی آیت الله میرزا هاشم آملی (1)

"مرحوم آملی همواره در حد توانش چه با زبان و چه با قلم، نهضت اسلامی را حمایت می‌کرد و با اطلاعیه‌هایش در صحنه حضور پیدا می‌کرد. به یاد ندارم در زمانی ایشان نهضت و انقلاب را حمایت نکرده بر خلاف آن حرکتی کرده باشد...مرحوم آیت الله آملی در نهضت اسلامی سهم بسزایی داشتند و البته حضرت امام در اوج بودند".[1] این توصیفی است که آیت الله صالحی مازندرانی از منش سیاسی میرزا هاشم آملی ارائه کرده است. آیت الله میرزا هاشم آملی یکی از مراجع تقلیدی بود که در جریانات انقلاب اسلامی، به حمایت از انقلابیون می‌پرداخت. او اگر چه به عنوان یک فقیه مبارز شناخته شده نبود اما در مواقع لزوم از حمایت خود کوتاهی نمی‌کرد. اعتراضهای وی به حاکمیت پهلوی، در قالب بیانیه‌هایش نمود می‌یافت.

سالهای 41 و 42

نخستین اعتراضهای میرزا هاشم آملی به دستگاه پهلوی، در ماجرای انجمنهای ایالتی و ولایتی بود. به دنبال تصویب این قانون، روحانیون اقداماتی فوری را به انجام رساندند.اولین جلسه در منزل آیت الله حاج آقا مرتضی حائری تشکیل شد. در این جلسه آیت‌الله آملی نیز حضور یافت و تصمیم گرفته شد تا طی تلگرافی به شاه، مخالفت علمای اسلام را با مفاد تصویبنامه‌های مزبور اعلام داشته و لغو فوری آن درخواست شود.[2] میرزا هاشم نیز در معیت تعدادی از روحانیون اقدام به نگارش نامه‌هایی به دربار پهلوی کرد. در نامه‌ای که به دربار نوشته شد و به امضاء میرزا هاشم نیز رسید، اینگونه آمده بود که: تصویبنامه مربوط به تشکیل انجمنهای ایالتی و ولایتی که مبتنی بر تساوی مسلمان و کافر می‌باشد... گذشته از اینکه قدم استواری در راه ترقی واقعی نیست، مخالف با مصالح عالیه اسلام و کشور و مقام سلطنت است و با قانون اساسی و احساسات قریب به اتفاق ملت مسلمان ایران نیز موافقت ندارد.[3] میرزا در آن نامه خواستار این شده بود که: از پیشگاه ملوکانه تقاضا داریم که دستور مقتضی به منظور اصلاح صادر فرموده و با موضع رقت‌بار روز، توجه دولت را به امور اساسی معطوف فرمایید.[4] چنان که از این اعلامیه بر می‌آمد، درخواست میرزا از شاه پهلوی، اصلاح و تعدیل این قانون بوده است.

 مرحوم آملی پس از این،  نامه‌ای هم به آیت الله سید محمد بهبهانی نوشت و اعتراض خود را اعلام کرد. وی در آن نامه نیز تذکار داده بود که: "تصویبنامه مربوط به تشکیل انجمنهای ایالتی و ولایتی چون مخالف با قواعد مقدسه اسلام است، ... مردود می‌باشد و با این وضع رقت‌بار دردی از دردهای بی‌شمار ملت ما را دوا نمی‌کند و ثمری جز تولید تشنج و صورتی جز تقلید بی منطق ندارد".[5] شاه پهلوی اما به این درخواستها پاسخ درخوری نشان نمی‌دهد و قانون انجمنها را به حال خود می‌گذارد. پس از این است که میرزا هاشم اعلامیه ا‌ صادر می‌کند و این بی‌تفاوتی شاه پهلوی را مورد اعتراض قرار می‌دهد. وی از عموم مردم می‌خواهد تا در مسجد سید عزیز الله حاضر شوند و برای رفع این مشکل دست به دعا بردارند. "به طوری که برادران ایمانی اطلاع دارند، متجاوز از یک ماه نسبت به تصویبنامه دولت در مورد انتخابات انجمنهای ایالتی و ولایتی که بر خلاف شرع مقدس تنظیم گردید، از طرف مراجع عالی قدر شیعه و علمای اعلام تذکرات لازم به مقامات مربوطه داده شده است، ولی متاسفانه تا کنون دولت حاضر برای اجرای احکام شرعیه و وظایف قانونیه خود نگردیده و تصویبنامه مزبور را که لغو یا صلاح آن مورد درخواست آقایان است به حال خود باقی گذاشته است و این عمل موجب نگرانی شدید ملت مسلمان ایران گردیده. فعلاً به پیروی از اولیاء دین اسلام علیهم اجمعین که در مواقع حساس و خطیر از خداوند عالم رفع مشکلات را درخواست می‌کردند عموم علماء مرکز، دامت برکاتهم قبل از ظهر پنج شنبه اول ماه رجب در مسجد سید عزیز الله مجلس دعایی تشکیل خواهند داد".[6] پس از این اما نخست وزیر اعلام می‌کند که موضوع تصویبنامه انتخابات انجمنهای ایالتی و ولایتی اجرا نخواهد شد. میرزا هاشم نیز از این عمل خرسند می‌گردد و بیانیه می‌دهد که: نظر به اینکه از طرف آقای نخست وزیر اعلام گردیده است که موضوع تصویبنامه انتخابات انجمنهای ایالتی و ولایتی طبق تصویب هیئت دولت اجرا نخواهد شد، بنابراین با تشکر از مساعی جمیله عموم مسلمانان، اجتماع روز پنجشنبه اول ماه رجب که بنا بود در مسجد آقا سید عزیز الله تشکیل شود مورد ندارد.[7]

پس از این اما رفراندم شاهانه است که اعتراض علما را بر‌می‌انگیزد. مرحوم آملی هم به همراه برخی دیگر از مراجع، اعلامیه‌ای را به امضاء می‌رسانند که در آن گفته شده است که علما اینگونه رفتارهای حاکمیت را پیش بینی کرده بود: ...روحانیون تمام این پیشامدها را که اکنون می‌بینید و بعد خواهید دید، پیش بینی کرده بودند و با صراحت در اعلامیه‌های دو سه ماه قبل ذکر نموده‌اند و حالا نیز خواهان بالاتر و بیشتری را اعلام می‌کنند.[8]

 میرزا هاشم آملی در اسفند ماه 1341 به همراه تعدادی دیگر از مراجع، نامه‌ای نگاشت و به قانون شکنیهای رژیم شاه اعتراض کرد. وی در آن نامه به اسد الله علم اعتراض کرده بود که با شتابزدگی و بدون تفکر در اصول قانون اساسی، زنها را در انتخاب شدن و انتخاب کردن حق دخالت داده است که این مستلزم محرّمات کثیری است. آملی بر این باور بود که دولت ایران دارای مشکلات عدیده‌ دیگری است و تصویب قوانینی در مورد بانوان، یک بازی سیاسی است که حاکمیت پهلوی آنرا آغاز کرده است. به تعبیر وی : ... روحانیت می‌بیند که پایه‌های اقتصادی این مملکت در شرف فرو ریختن است و بازار این کشور در حکم سقوط  است چنانکه از پرونده‌های مربوط به سفته‌های بی محل که هر روز بر قطرش افزوده می‌شود این مطلب واضح می‌شود... با این وضع رقت بار بجای آنکه دولت در صدد چاره بر آید، سر خود و مردم را گرم می‌کند به امثال دخالت زنان در انتخابات یا اعطای حق زنها یا وارد نمودن نیمی از جمعیت ایران را در جامعه و نظایر این تعبیرات فریبنده که جز بدبختی و فساد و فحشاء چیز دیگری همراه ندارد[9]. وی به تصویب چنین قوانینی اعتراض می‌کرد و آنرا مخالف با قوانین اسلامی بر می‌شمرد و بر این باور بود که: آقایان نمی‌دانند که اسلام مراعات بانوان را در تمام جهات بیش از هر کس نموده و احترام به حیثیت اجتماعی و اخلاقی آنها موجب شده است که از این نحو اختلاط مخالف با عفت و تقوای زن جلوگیری کند.[10] میرزا هاشم تذکار می داد که: دولت که بوسیله حبس و زجر و اهانت به طبقات مختلفه ملت از روحانیون و متدینین تسلط خود را بر ملت احراز نموده، بدون اعتنا به قوانین اسلام و قانون اساسی و قانون انتخابات دست به کارهایی زده که عاقبت آن برای اسلام و مسلمین خطرناک و وحشت‌آور است.[11]

وی در مواجهه با این نحوه اعمال حاکمیت، وظیفه روحانیت را نیز مقابله با این دست درازیها و تعدی‌ها می‌دانست و می‌گفت: روحانیت با هر فشار و مضیقه و اهانتی که دولت بر آن وارد کند و در صدد وارد کردن است؛ تکلیف دینی و وجدانی خود را در این تشخیص داده که مصالح و مفاسد را به دولتها و جامعه مسلمین گوشزد کند و از نصیحت مشفقانه به زمامداران و اولیای امور خودداری نکند و آنچه را برای این ملت بدبخت ضعیف گرسنه بنا است پیش آمد کند و آثار و نشانه‌های آن یکی بعد از دیگری نمایان می‌شود به جامعه بشر برساند.[12] میرزا هاشم در این مقطع، به رسالت نصیحت روحانیت تأکید می‌کند و بر این باور است که بواسطه نصیحت مشفقانه می‌توان حاکمیت را از انحراف بازداشت. میرزا اما از دلبستگان به امام خمینی بود. او اغلب فعالیتهای سیاسی خود را به پشتوانه شخصیت امام(ره) به انجام می‌رساند. اگر چه برخی از یاران امام به مرحوم آملی نیز بی‌مهریهایی کردند. در قسمت بعد به روابط میرزا و مرحوم امام اشاره خواهیم کرد.


این متن در مباحثات


پی نوشتها


[1] خاطرات آیت الله اسماعیل صالحی مازندرانی، ص74

[2] یاران امام به روایت اسناد ساواک، آیت الله طالقانی، ج اول، ص270

[3] اسناد انقلاب اسلامی، ج دوم، ص19

[4] نهضت دو ماهه روحانیون در ایران، علی دوانی، ص54

[5] اسناد انقلاب اسلامی،ج دوم، ص18

[6] نهضت روحانیون ایران، ج3، ص132

[7] اسناد انقلاب اسلامی، ج اول، ص41

[8] امام خمینی در آینه اسناد، ج اول، صص165-167

[9] اسناد انقلاب اسلامی، ج اول، صص52-56

[10] اسناد انقلاب اسلامی، ج اول، صص 52-56

[11] اسناد انقلاب اسلامی، ج اول، صص52-56

[12] اسناد انقلاب اسلامی، ج اول، صص52-56