صف حسینی


بوی اسپندش که به مشامم می رسید می دانستم که دارد از راه می رسد. محرم که می شد همه چیز تغییر می کرد. به موسیقی و ریتم های نوحه خوانی اش دلبسته بودم وتا مدتها درست و غلط زیر لب زمزمه می کردم. لباس کوچک مشکی ام با نامی سبز رنگ از حسین ابن علی زینت می یافت. انتهای کوچه را که چادر و خیمه می زدند تنها دل نگرانی ام این بود که چند روزی بساط بازیمان را تخته کرده اند.

بزرگتر شدم و قد کشیدم. دست در دستان پدر، دسته های عزا را بدرقه می کردم. آخرین نفر از صفِ بلند زنجر زنان بودم. دانه های زنجیر درشت بود اما حجم اندکی داشت. آنها که در جلوی صف قرار می گرفتند زنجیرهایی ریز اما با حجمی بسیار بر شانه می زدند. به این آخریهای صف اصلا توجهی نمی شد. گارد جلو صف همیشه در دید بود و تماشاگران آمده بودند تا مردان ابتدای رژه را سان ببینند. هر چه نظم و انضباط و شور حسینی بود در ابتدای صف خلاصه می شد. آرزویی بزرگ بود اینکه روزی ابتدای صف را نصیب خود کنم. سال به سال جلوتر می رفتم. هر سال گویی می کوشیدم تا انضباط خود را نیز بیشتر مراعات کنم. رفته رفته جزئی از افرادی می شدم که در نظم صفوف اثر دارم.  در خاطر می پروردم که چگونه دانه های زنجیر کوچکم افزایش یابد و روزی به بزرگی زنجیرهای آن مشکی پوش ابتدای صف برسد. تا میانه های صف قد کشیده بودم و رویای خود را دست یافتنی می دیدم. اینک در مجالس سخنرانی هم زانو می زدم و از واقعه عاشورا می شنیدم. می شنیدم که چگونه امام (ع) از دردانه های خود دل می برید و به میدان می فرستاد. که چگونه شخصی با نیزه محکمی آن چنان بر علی اکبر زد که دیگر توان از او گرفته شد به نحوی که دستانش را بر گردن انداختند چون خود نمی توانست تعادلش را حفظ کند. و او اولین کشته ی بنی هاشم بود. و چون قاسم ابن الحسن خواست که به میدان رود، حسین بن علی اذن میدان نمی داد، پس او اصرار و الحاح فراوان کرد و بازوبندی که نشانی از پدرش داشت را بر حسین ارزانی داشت که در آن نوشته بود بر قاسم اجازت میدان ده.وی و عمویش بسی گریستند تا از هوش برفتند و سپس اذن صادر شد.

منبرها هر کدام از سویه های بر من موشکافی می کردند. یکی می گفت که هدف از آفرینش جهان ، عزاداری بر امام حسین است؛ شمار لشکریان عمر سعد یک ملیون و 600 هزار نفر بود و لشکر امام جز 72 سرباز نداشت.ساعات روز عاشورا 72 ساعت و گرمای هوای آن روز 70 درجه بالاتر از حالت طبیعی بود. از اینجا بود که سئوالها بر رویم خروار می شد. میدان مبهم کربلا ذهنم را به خلجانی ایمان سوز کشانده بود.داستان عِلم امام پیش آمد. یکی در گوشم نجوا می کرد که امام از اسرار غیبی در انبان داشته و به رطب ویابس این عالم واقف بوده و واقعه خونین را در مرعی و منظر خود می دیده و با علم و آگاهی تن به شهادت داده است. دیگری نهیب می داد که حسین هم چون بشری محصور در قید امور دنیوی است و نه از سرنوشت خود آگاه بود و نه چاره ای جز شهات داشت.

یکی بر من می خواند که حسین آمده بود تا تشنگان قیام را جرعه ای بنوشاند؛ دیگری اما از صلح امام حسین سخن می گفت.امام تا رسیدن به آن میدان خونین، یازده بار تقاضای بازگشت می کند اما راه بر وی می بندند و اذن گریز نمی دهند و این یعنی صلح حسینی. و من در این آشفته بازار آراء باید راه خود را می یافتم. اشباع عقلی باید با سلوک ایمانی هم عنان می شد.

 سلوک عزادارن هم اما ذهنم را به خود مشغول می داشت. وقتی که به نیت عزا بر حسین فرق خود را می شکافتند تا مگر همدردی با خامس آل عبا کنند، اقناع فکری و ایمانی بسیار صعب می نمود. مدافعان این گونه عزاداری اما در گوشم چنان می خواندند که لا یوم کیومک یا ابا عبدالله. همه چیز در عاشورا استثنا شده بود و تو نیز این استثنا را بپذیر.از سوی دیگر اما بانگ بر می آمد که: پس عزا بر خود کنید ای خفتگان/ چونکه بد مرگی است این خواب گران. باید از این خواب به در می آمدم و عزای بر حسین را بهانه ای برای غفلت زدایی بر خود می کردم.

و آن زیارت عاشورا که چون صبحگاهان در محیطی کاری می باید با الحاح و اصرار در محفلی می نشستی و قدم به قدم با مداح پیش می رفتی و عبارات را زمزمه می کردی. و چون اجبار در کار بود، انکار هم رخ می نمود. عبارات زیارت اما بعضا بغض خفته ام را می گشود. لقد عظمت الرزیّه و جَلّت و عظمت المصیبه بک علینا و علی جمیع اهل الاسلام. "بزرگ شد سوگواری تو و گران و عظیم گشت مصیبت تو بر ما و بر همه اهل اسلام". به راستی که این سوگ بر من نیز بزرگ آمده بود.جدال عقل و ایمان را در این واقعه می یافتم و باید راهی برای رهایی می جستم.

سودای آن صف طویل و عریض زنجیر زنان اما هنوز برایم رخ نمایی می کند. این تنها صف زنجیر زنان نبود که چنین وسیع می نمود. صف عزاداران حسینی هم چنین است. یکی اشباع عقلی می طلبد و دیگری به خلوص ایمانی دلبسته است. یکی حاجت دنیوی از مولی (ع) می خواهد و یکی جز به سیرت باطنی نمی اندیشد. یکی فرسنگها قدم می زند تا ضریح شش گوشه نظر عنایتی بر وی کند و دیگری قلم می زند تا از حرمت حسینی گرهی بگشاید. همگی در صف عزای حسینی حضور دارند.همگی میهمان این خوان نعمتند.

صف حسینی عظیم است. قرنهاست که بر عظمتش افزوده می شود. زنجیرهایم چه کوچک باشد و چه بزرگ، مفتخرم که در این صف حضور دارم. به هر روشی که زنجیر بزنم، نظم این صف بر هم نمی خورد. این صف انضباط می طلبد، اما با بی نظمی هم مرا از صف خارج نمی کنند. صفی که برای ارباب شکل می گرد هم یک استثنا است. زنجیرهایم کوچک است؛ نظم صفوف را هنوز هم نمی دانم، اما حضور در این صف هم مرا بسنده است. و دیگر سودای رسیدن به ابتدای صف را  ندارم. به این آخریهای صف هم توجه و عنایتی می شود.

منش سیاسی میرزا هاشم آملی (2)


                       

میرزا هاشم آملی، مِهر امام خمینی را بر دل داشت. وی با اینکه خود مرجع تقلید بود، اما گفته بود که فرزندان من همه مقلد امام خمینی هستند.[1] وی می‌کوشید تا در حرکتهای سیاسی نیز پشت سر امام(ره) حرکت کند. وی روحیه شوخ طبعی داشت و در جایی گفته بود که: (در جریان انقلاب)همه ما اعلامیه می‌دادیم، اما همین که کشت و کشتار می‌شد، قضایا را به گردن امام خمینی می‌انداختیم.[2] وی همچنین گفته بود که امام قیام کرد و ما هم تنها از دور طبل می‌‌زدیم.[3] روحیه شوخ طبعی میرزا هاشم البته زبانزد بود. زمانی که بحث بر سر تشکیل جامه مدرسین بوده و برخی با تشکیل آن مخالفت می کرده‌اند، میرزا هاشم با همان روحیه شوخ طبعی می‌گوید: شاید آن آقا که جلسه جامعه را تحریم کرده، فکر می‌کند جامعه از جماع است...[4]. همراهی و همدلی میرزا هاشم با امام خمینی به گونه‌ای بود که زمانی که سید صادق روحانی با میرزا هاشم گفتگو می‌کرده، میرزا از امام خمینی با عنوان "رفیق ما" یاد می‌کند.[5] زمانی که بحث بر سر مسأله ولایت فقیه در گرفته بود، آیت الله صالحی مازندرانی به نزد میرزا هاشم می‌رود تا نظر وی را در خصوص این بحث جویا شود. "به ایشان گفتم که در این بحث چه نظری دارید؟ می‌خواهید ولایت فقیه را اثبات یا رد کنید؟ و ادامه دادم که چون بحث حکومت اسلامی و ولایت فقیه امام را خوانده و به آن معتقد بودم، اگر بخواهید این بحث را مطرح کرده، در پایان رد یا بر آن نقض و ابرم وارد کنید؛ من بعد از اتمام بحث می‌آیم. ولی در صورتی که بخواهید آن را تثبیت کنید، در بحث شرکت می‌کنم که ایشان خندیدند و فرمودند من این بحث را رد نمی‌کنم و همان گونه که امام آن را مطرح کردند، بیان می‌کنم".[6] در ماجرای تبعید و سپس رهایی امام(ره) نیز گفته شده است که میرزا هاشم از نخستین افرادی بود که به استقبال و دیدن ایشان رفت. عبدالمجید معادیخواه می‌گوید زمانی که امام از تبعید رهایی یافت " دوان دوان به خیابان ارک آمدم، دیدم آقا میرزا هاشم آملی نیز در حالی که عبایش را زیر بغل گرفته بود به سمت بیت امام آهسته می‌دوید..."[7]

آیت الله محمد یزدی در بیان همراهی مراجع تقلید با انقلاب اسلامی و تبعیت آنها از امام خمینی، تصویری را ارائه می‌دهد که بیان کننده جایگاه میرزا هاشم، در تبعیت و همراهی با امام(ره) است: "آیت الله گلپایگانی معمولاً به دیدگاه حضرت امام نزدیک بودند و زودتر حمایت می‌کردند، در حالی که آقای شریعتمداری دیرتر به قافله می‌پیوستند. در این میان بزرگانی همچون حضرات آملی و مرعشی به سرعت از تصمیم امام استقبال و پشتیبانی می‌کردند. اما دیگر آقایان خود را به اندیشه و تأمل بیشتری نیازمند می‌دیدند و اغلب جانب احتیاط را نگاه می‌داشتند. بعضی موارد عذر می‌آوردند که آقای خمینی در خارج از ایران هستند و از شرایط داخلی ایران اطلاع دقیقی ندارند و ممکن است برخی از تصمیم‌گیریهای ایشان منجر به تکرار حادثه فیضیه شود و دروس حوزه تعطیل گردد".[8] در این تصویری که وی از مراجع تقلیدِ آن زمان بازگو می‌کند، جایگاه میرزا هاشم آملی در تبعیت از امام(ره) به نیکی نشان داده شده است. این نه تنها میرزا بود که دلبسته آیت الله خمینی بود، بلکه امام نیز پاس حرمت وی را می‌نهاد. آیت الله گرامی با ذکر خاطره‌ای از مشورت امام خمینی با آیت الله آملی سخن می‌گوید. به گونه ای که امام، نظر میرزا را به عنوان رأی صائبی می‌پذیرد و بدان عمل می‌کند.[9]

اگر چه میرزا هاشم روابط حسنه‌ای با امام خمینی داشت و از سر مِهر با ایشان برخورد می‌کرد، اما برخی از یاران امام، میرزا هاشم را به عدم همراهی با انقلاب متهم کردند و علیه وی برآشفتند. با فروکش کردن اقدامات انقلابی پس از سال 42، میرزا نیز کمتر به اعتراض علیه حاکمیت پهلوی پرداخت. در سال 1345 که تعدادی از طلاب به نشانه اعتراض به حاکمیت پهلوی، در منزل آیت الله آملی تجمع کرده بودند با این پاسخ ایشان مواجه می‌شوند که "من اقدامات لازم را انجام می‌دهم اما شما سعی کنید آرامش شهر را حفظ کنید".[10] این رویّه و منش آیت الله در این سالها بود که برخی یاران و نزدیکان امام را دلگیر کرده بود. گفته می‌شود که میرزا هاشم در پرداخت شهریه به افرادی که مشی انقلابی داشتند امتناع ورزید. گروهی به نام "ضربت" که در میان طلاب تشکیل شده بود و اقدامات انقلابی را در پیش گرفته بود، مورد انتقاد آیت الله آملی قرار گرفتند. گروه ضربت گروهی بود با محوریت قدرت‌الله علیخانی که عده‌ای از طلاب جوان را بر گرد خود جمع آورده بود. گفته می‌شود که این گروه علیه آیت الله گلپایگانی نیز اقدامات را انجام داده بودند. آیت الله آملی نیز شهریه این افراد را قطع کرده بود. همین مسأله باعث می‌شود که تعدادی در حدود چهل نفر از طلاب پس از قطع شهریه‌شان توسط میرزا هاشم، در نظر بگیرند تا مقسمین شهریه را کتک بزنند. قدرت‌الله علیخانی و علی اصغر فقیه مشکینی تحریک کننده اصلی این ماجرا بودند. مقسمین شهریه که از این ماجرا مطلع می‌شوند، دفتر شهریه را جمع و از پرداخت شهریه خودداری می‌کنند و اسامی 45 نفر را به میرزا هاشم آملی می‌دهند. قدرت‌الله علیخانی و علی اصغر فقیه، طلبه‌ها را تحریک می‌کنند که در نماز جماعت صریحاً به آملی بگویند چنانچه شهریه ما آماده نشود، آزار و اذیت خواهی شد.[11]  مرحوم آملی نیز از این افراد به نزد آیت الله شریعتمداری گلایه می‌کند. مرحوم شریعتمداری واسطه می‌شود و قرار بر آن می‌شود تا آملی در آن ماه به این 45 نفر به طور خصوصی شهریه پرداخت نماید و از ماه آینده از روی دفتر آیت الله خویی به کسانی که امتحان داده‌اند شهریه پرداخت شود. ساواک اما گزارش داد که مرحوم آملی از دادن شهریه این 45 نفر خودداری کرده و لذا قدرت‌الله علیخانی و علی اصغر فقیه، آنان را تحریک می‌کنند که در نماز جماعت صریحاً به آملی بگویند چنانچه شهریه ما آماده نشود، آزار و اذیت خواهی شد.[12] منش سیاسی آیت الله آملی در اوج فعالیتهای انقلابی هم چندان تند و آتشین نبوده است. به گونه‌ای که ساواک چندان حساسیتی بر روی ایشان نشان نمی‌داده است. در یکی از گزارشهای ساواک حتی برای دوری مردم از مرجعیت امام خمینی، توصیه شده است که از میرزا هاشم آملی حمایت شود تا مردم از رجوع به آیت الله خمینی سر باز زنند.[13] در قسمت بعد به عملکرد مرحوم آملی در آستانه انقلاب اسلامی اشاره خواهیم کرد.

 



[1] خاطرات آیت الله صالحی مازندرانی، ص74

[2] خاطرات آیت الله احمدی میانجی، ص276

[3] همانجا

[4] خاطرات آیت الله گرامی، ص291

[5] امام خمینی در آینه اسناد، ج10، ص447

[6] خاطرات آیت الله اسماعیل صالحی مازندرانی، ص72

[7] خاطره عبدالمجید معادیخواه، نقل از تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی، ص150

[8] خاطرات آیت الله محمد یزدی، ص267

[9] خاطرات آیت الله گرامی، ص105

[10] یاران امام به روایت اسناد ساواک، آیت الله عبدالرحیم ربانی شیرازی، ص53

[11] امام خمینی در آینه اسناد ساواک، ج10، صص269-270

[12] امام خمینی در آینه اسناد ساواک، ج10، صص269-270

[13] امام خمینی در آینه اسناد، ج11، ص343