شیخ جعفر شجونی؛ نماد یک روحانی مبارز

Image result for ‫شجونی‬‎

چنان سر زنده بود که سن و سالش را به سختی می‌شد تشخیص داد. شاید به علت منش مبارزاتی‌اش بود. منشی که تا آخرین روزهای زندگی‌اش هم ادامه داشت. حجه الاسلام جعفر شجونی را می‌باید از قبیله روحانیون سیاسی و مبارز قلمداد کرد. او در 84 سالگی درگذشت. اجداد وی نیز مرام طلبگی و روحانیت داشتند. "جهاد" و "مبارزه" دو ویژگی‌ای بود که شیخ جعفر، بواسطه‌ی آن، به خاندان اجدادش افتخار می‌کرد[1]. او نیز بر این دو ویژگی مداومت بسیار کرد. شیخ جعفر از همان کودکی دلبسته‌ی علوم دینی بود. در بیان احوالات دوران کودکی‌اش گفته بود که: "آموزگاری داشتیم که هر هفته از تمام شاگردها می‌پرسید که می‌خواهید چه کاره بشوید و هر کس، چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت دکتر، یکی می‌گفت فرماندار و یکی هم می‌گفت می‌خواهم رئیس شهربانی بشوم. همان افراد هفته‌های بعد تغییر عقیده می‌دادند و چیزهای دیگری می‌گفتند و در این میان تنها نظر من بود که اول تا آخر ثابت بود... من می‌گفتم که می‌خواهم بروم علوم دینی را بیاموزم".[2] وی به قم می‌رود و به جرگه‌ی طلاب علوم دینی در می‌آید. پس از ازدواج اما به دلیل فقر معیشتی تصمیم می‌گیرد تا لباس روحانیت را کنار بگذارد و به کاسبی بپردازد. همسرش اما مانع این کار می‌شود و شیخ همچنان به جامه‌ی روحانیت ملتزم می‌ماند.

شجونی اگر چه به حوزه علمیه وارد شده بود اما دغدغه‌ی دروس غیر حوزوی را هم در سر داشت. در حجره‌اش گاه  زبان انگلیسی را تعلیم می‌کرد. دوستان و اساتیدش اما وی را از این کار منع می‌کنند و " گفتند آقا خلاف شرع است، حرام است." شجونی می‌کوشد تا در آزمونی شرکت کرده و به درجه‌ی مدرّسی نائل گردد؛ اما سید مجتبی نواب صفوی او را از این عمل منع کرده و تحذیر می‌دهد که: "شجونی! تو می‌خواهی مقابل این ریش تراشیده‌ها بنشینی امتحان بدهی، فردا به تو بگویند دکتر شجونی! "الیس الله بکافٍ عبده" مگر خدا نمی‌تواند کفایت بکند؟ تو نرو آقا، همین جا تبلیغ کن و منبر برو. خدا کفایت کننده بنده‌اش است."[3] شیخ جعفر که شیفته‌ی نواب صفوی بود نیز سخن او را اطاعت کرده و از این اقدامِ درسی پای پس می‌کشد. وی در خصوص مرحوم نواب، اینچنین شیفته‌وار سخن می‌گفت: "مرحوم نواب... با آن حرارت، جذبه و با آن چهره و گیرایی عجیبی که داشت، عاشقش شدم و به ایشان علاقه مند گردیدم."[4]

مرام خانوادگی شجونی و شیفتگی او به نواب صفوی کافی بود تا شیخ جعفر هم مرام مبارزاتی را پیشه گیرد. سخنرانیهای او در نقد غیر همفکران، نشان از این روحیه‌یِ مبارزه‌ی شیخ می‌داد. او پیش از انقلاب بارها و بارها سخنرانیهای تند و ویرانگری علیه حاکمیت پهلوی انجام داد. شجونی از کوچکترین موقعیتی بهره می‌برد تا به ایراد سخنرانی بپردازد. زمانی که مردم به منزل آیت الله سید احمد خوانساری رفته و ایشان را دعوت به مبارزه علیه شاه می‌کردند، شجونی روی دوش مردم نشسته و سخنرانی می‌کند.[5] در اوج درگیرها نیز شیخ رشته کلام در دست می‌گرفته و سخنرانی می‌کرده است.

پیش از انقلاب و زمانی که در صحن حرم حضرت معصومه (س) درگیری میان روحانیون و برخی افراد حامی حزب توده پیش ‌می‌آید، شیخ جعفر بالای سنگ حجره‌ای رفته و فریاد می‌زند که: "از ما به جوجه چپی‌ها بگویید که به نام صلح جنگ و خونریزی نکنید". پس از آن به همراهی مردم به سوی خیابان به راه افتاده و مردم کیوسکی را که نشریات چپی را می‌فروخته واژگون می‌کنند. شجونی بالای کیوسک ایستاده و سخنرانی می‌کند.[6]

او به فرزندانش هم، این مرام را تعلیم کرده بود. پسرش محمد، زمانی که پیش از انقلاب در امریکا تحصیل می‌کرد، با پدر تماس می‌گرفته و گزارش احوالات می‌داده که: "ما اینجا مبارزه کردیم و ماشین شمس پهلوی را سوزاندیم و خانه‌ی او را خراب کردیم و پلیس ما را گرفته است".[7]

سخنرانیهای شیخ جعفر با حرارات انجام می‌شد. آیت الله کاشانی که از نحوه‌ی سخنرانی او مطلع بوده یک بار تلفنی با وی صحبت می‌کند و می‌گوید: "آقای شجونی‌، یکی از لش و لوشهای این محل ما مُرده؛ بعد از ظهر فاتحه است. ساعت چهار تا پنج اینجا بیایید." شجونی در آن مجلس به منبر می‌رود. "مسجد مالامال از همان لش و لوش‌هایی بود که آیت الله کاشانی می‌گفت. چهره‌های عجیبی بودند. منبر که رفتم راجع به رفقای بد صحبت کردم این منبر چنان داغ شد که به آن حرارتی که من در جوانی داشتم رسید. مرحوم آیت الله کاشانی بلند شد، بلند گوی مرا گرفت..."[8]

سخنرانیهای پر حرارت شجونی اما به دستگیریهای او نیز انجامید. وی گفته بود که پیش از انقلاب حدود 25 بار مرا دستگیر کردند.[9] وی مورد شکنجه‌های بسیاری قرار گرفت: "آن قدر به سر و صورتم سیلی زده بودند که اصلاً نمی‌دانستم دهنم کجاست.[10] بعضی از مأمورین هم واقعاً شلاق نمی‌زدند. به دیوار می‌زدند و به من می‌گفتند که تو فریاد بزن تا مافوق تصور کند که تو را شلاق می‌زنیم".[11] در برخی موارد، آیت الله سید محسن حکیم واسطه می‌شود و شجونی از زندان رهایی می‌یابد. سابقه‌ی شجونی در مبارزات و سخنرانیها سبب شده بود تا وی خدمت امام خمینی برسد و به طنز بگوید که: "آقا، من از سال 31 مبارزه کردم و شما از سال 41". امام هم در پاسخ می‌گوید: "می‌دانم، می‌دانم، ارادت دارم".[12] شجونی اما با سابقه‌ی زیادی که در مبارزات داشت، گفته بود که: "با وجود این که من هم سوابقی در شلوغی منبرها داشتم اما کسی مِهری به من نداشت".[13] او پس از پیروزی انقلاب هم روحیه‌ی انقلابی خود را حفظ کرده بود. ادبیاتی که وی در مواجهه با مخالفان خود به کار می‌برد، بسیار تند و تیز بود.

او البته از زبان طنز و کنایه هم بی‌نصیب نبود و از آن برای بیان خواست خود بهره می‌بُرد. زمانی که در مجلس اول شورا، جدال بر سر تعیین اسم مجلس بالا می‌گیرد؛ مهندس بازرگان به حالت قهر مجلس را ترک می‌کند. شجونی نزد او رفته و می‌گوید: "آقای بازرگان چه ایرادی دارد نام این مجلس را شورای اسلامی بگذاریم؟ بازرگان می‌گوید: ما که هنوز اسلامی نشده‌ایم، بخواهیم روی مجلس نام اسلامی بگذاریم؟ گفتم همه جای دنیا رسم است ابتدا یک نام خوب می‌گذارند. بعد به سمت رسیدن به آن نام می‌روند. گفت: نه این حرف‌ها چیست؟ گفتم آقای بازرگان حاجی عباس علی، پدر خدا بیامرزت که اسم تو را مهدی گذاشت مگر برای این نبود که وقتی بزرگ شدی راه مهدی (عج) را بروی؟ بازرگان گفت: شجونی است دیگر کاریش نمی‌شود کرد".[14] زمانی نیز تغییر نام "ایران ناسیونال" به "ایران خودرو" باعث اعتراضهایی شده بود. شیخ جعفر اعتراض کرده و گفته بود که نامش را "اسلام خودرو" بگذارید. وی بعدها گفته بود که این تعابیر را از روی مزاح بیان کرده است. شجونی، سخن خود را به شوخی و یا جدی، بر زبان می‌آورد و از بیان خواسته‌ی خود کوتاه نمی‌آمد و از ابراز آن پروا نمی‌کرد. فرزند وی نیز در خصوص این رویّه‌ پدر گفته است که: پدرم همیشه در یک خط مشخص بود و هیچ گاه حزب باد نبود و حتی در قبل از انقلاب هم حرف حق را می‌زد.

این سخنی است که حجه الاسلام جعفر شجونی سالها پیش زمانی که کودک بود نیز بدان اذعان کرده بود. زمانی که در کلاس درس، از آینده‌ی شغلی دانش آموزان می‌پرسیدند و: "در این میان تنها نظر من بود که اول تا آخر ثابت بود...".

 

پی نوشتها



[1] خاطرات حجه الاسلام جعفر شجونی، ص17

[2] همان، ص21

[3] همان، ص32

[4] همان، ص33

[5] همان، ص68

[6] همان، ص42

[7] همان، ص26

[8]  همان، ص47

[9] همان، ص91

[10] همان، ص52

[11] همان، ص62

[12] همان، ص62

[13] همان، ص134

[14] نقل ازهفته نامه تماشاگران امروز

دردسرهای آیت الله سید محسن حکیم


                                                                            Image result                          

تاریخ مرجعیت شیعه نشان می‌دهد که نامهربانی بسیاری بر این استوانه‌های فقهی جهان تشیع رفته است. حکومتها به لطایف الحیل می‌کوشیدند تا مراجع عظام را تخفیف کنند و از اقتدار آن بکاهند. این اما تنها حکومتها نبودند که علیه مرجعیت نامهربانی می‌کردند. در مواقعی نیز گزارش شده است که مخالفتها با مرجعیت، از درون حوزه و روحانیت کلید می‌خورده و حضرات مراجع را با تلخکامی مواجه می‌کرده است. پس از درگذشت آیت الله العظمی بروجردی و با سر بر آوردن اقدامات انقلابی علیه حکومت پهلوی، طلاب انقلابی نیز انتظار همراهی تام و تمام مراجع را می‌بردند. این همراهی اما آنگونه که طلاب انتظار داشتند نبود. همین امر سبب می‌شد تا نزاع و چالشهایی با مرجعیت ایجاد شود.

آیت الله سید محسن حکیم از جمله مراجعی بود که پس از مرحوم بروجردی مورد توجه قرا گرفت. وی در نجف سکونت داشت و با حاکمیت بعثی دست و پنجه می‌انداخت. حکومت بعثی بارها سبب ساز بی‌حرمتی علیه آیت الله شد. بارها بر بیت آیت الله حمله شد. زمانی که بحث اخراج ایرانیان از عراق- که اصطلاحاً به آن "تسفیر" می‌گفتند- آغاز گردید، آیت الله حکیم برای زیارت به کربلا مشرف شده بود. مرحوم خلخالی جهت چاره جویی به نزد حکیم می‌رود تا ایشان مانع از اقدامات نابخردانه حکومت بعثی گردند.  آیت الله از شنیدن این واقعه متأثر شده و به نجف مراجعت می‌کند تا مگر از برخوردهای ناروای حاکمیت بعثی بکاهد. مسئولان بعثی اما به نزد آیت الله می‌روند تا با وی گفتگو کنند. گفته می‌شود که افراد مربوطه در این دیدار با بی ادبی در محضر آیت الله حضور یافتند. محافظین مسلسل به دست، به محفل مرحوم حکیم وارد می‌شوند و حرمت مرجعت را نگه نمی‌دارد. آن جلسه اما بی نتیجه به پایان می‌رسد و حکومت بعثی وقعی به کلام آیت الله نمی‌نهد.[1]

اینگونه رفتارهای حکومت بعثی با مرحوم حکیم به اینجا بسنده نبود و بارها اعمال نامهربانانه و نابخردانه‌ای علیه ایشان به انجام رسید. حاکمیت بعثی حتی زمانی که آیت الله حکیم در بستر بیماری بود نیز به بیت ایشان حمله کرد و فرزند ایشان مورد بی حرمتی قرار گرفت.

این اما تنها حکومت بعثی نبود که حرمت آیت الله را می‌شکست و مقام مرجعیت را پاس نمی‌داشت. بعضاً طلاب انقلابی در ایران نیز رفتارهایی به انجام می‌رساندند که موجبات تکدّر خاطر آیت الله را فراهم می‌آورد.

گفته می‌شود که مواجهه آیت الله حکیم با حاکمیت پهلوی به گونه‌ای نبود که طلاب انقلابی را راضی کند. از همین رو بود که مجادلاتی میان ایشان و برخی از روحانیون ایجاد شد. مرحوم عمید زنجانی به یاد آورده بود که: "روزی دوستان مطّلع شدند آقای حکیم در کربلا هست، اجتماعی در حسینیه آقای بروجردی شکل گرفت و از آنجا به طور دسته جمعی به منزل آقای حکیم رفتیم. وی در حیاط نشسته بود که تعدادی حدود ده دوازده نفر در حیاط منزل ایشان بودند. بدون اطلاع قبلی وارد شدیم. یک مرتبه حیاط پر شد. آقای حکیم همینطور که نشسته بودند سری بلند کرد، ما را دید و گفت چه خبر است؟ یکی از طرفداران آقای حکیم آقای شیخ محمد رشتی جلو آمد و گفت آقایان آمده‌اند راجع به مسائل ایران و راجع به امام صحبت کنند. آقای حکیم خیلی عصبانی شد، من هیچ فراموش نمی‌کنم چنان عصبانی شد –خوب معمولاً آقای حکیم فارسی صحبت می‌کرد- که از شدت عصبانیت نمی‌توانست فارسی صحبت کند و مضمون حرفهایش این بود که اول بروید مقلّد و مرجع را یکی بکنید که کلامش نافذ باشد و بعد بیایید هر تقاضایی می‌خواهید بکنید. زمانی که مرجعیت پاره می‌شود دیگر نفوذی برای ما باقی نمی‌ماند. با این وضع من نمی‌توانم کاری بکنم و با عصبانیت گفت اول مسأله مرجعیت را درست کنید تا بعد ببینیم چطور می‌شود."[2]

گفته می‌شود که در ماجراهای انقلاب، زمانی که طلاب انقلابی به بیت آیت الله حکیم می‌رفته‌اند تا مسائل سیاسی ایران را منعکس کنند، اطرافیان آیت الله حکیم برخورد تندی با آنها می‌کردند. سید محمد علی لاله زار تهرانی به همراه نورالدین شاه آبادی از جمله افرادی بودند که با برخوردهای شدید دامادهای آیت الله حکیم مواجه شده بودند تا آنجا که آقایان را از بیت بیرون کردند.[3]

مرحوم عمید زنجانی هم اینگونه برخوردهای بیت آیت الله حکیم را به خاطر دارد. وی که به همراه تعدادی از روحانیون به بیت مرحوم حکیم رفته بودند تا اعتراض انقلابیون نسبت به سکوت ایشان را ابلاغ کنند، با برخورد تند بیت ایشان مواجه می‌شوند.  شیخ محمد رشتی که مسئول دفتر مرحوم حکیم بوده "عصبانی شد و گفت این غلطها به شما نرسیده، این چه کاری است؟این چه وضعی است؟ چرا ادب سرتان نمی‌شود؟"[4] اینگونه نزاعها میان انقلابیون و بیت مرحوم حکیم بارها اتفاق افتاده بود.

زمانی هم آیت الله منتظری به نزد مرحوم حکیم می‌رود تا ایشان را از وقایع ایران مطلع کند. "می‌خواستم بروم خدمت آیت الله حکیم راجع به آیت الله خمینی با ایشان صحبت کنم، چون می‌دانستم ذهن ایشان را نسبت به آیت الله خمینی خراب کرده‌اند. در نجف آقای عمید زنجانی با هم رفیق بودیم... گفت من شما را پیش ایشان می‌برم... من سه ربع ساعت با آقای حکیم صحبت کردم و ایشان هم دقیقاً گوش می‌داد، بعد آقای حکیم بلند شد و رفت. آقای عمید گفت خیلی خوب شد که شما صحبت کردید، بالأخره آقای خمینی را در ذهن آقای حکیم جا انداختیم و به او شناساندیم. چند دقیقه بعد یک سیدی که از علما و از حواریون آیت الله حکیم بود آمد نشست، ایشان آقازاده یکی از علما بود و اطرافیان آقای حکیم به حساب‌ می‌آمد. آقای عمید من را به او معرفی کرد که بله ایشان آقای منتظری از شاگردان آقای بروجردی و آقای خمینی هستند، یکدفعه دیدم سید گفت: ...(جسارت به امام خمینی). من گفتم سید این چه حرفهایی است که می‌زنی! گفت نخیر شما نمی‌دانید بالأخره دیدم اصلاً نمی‌شود با او مباحثه کرد، به آقای عمید گفتم پا شو برویم".[5]

Image result

شیخ احمد کروبی نیز از جمله روحانیونی بود که به مشی سیاسی آیت الله حکیم اعتراض کرده بود. وی در مقام دفاع از امام خمینی، به مرحوم حکیم نامه‌ای نوشت که چرا حسین وقت را تنها گذاشته‌ای؟ وی به آیت الله حکیم تذکار داده بود که درباریان پهلوی به شما خیانت می‌کنند و نباید به آنها دل بسپارید.

بعد از وقایع 15 خرداد 1342، نظر آیت الله حکیم بر این بود که مراجع قم به نشانه اعتراض به حاکمیت پهلوی، به نجف مهاجرت کنند. آیت الله خمینی اما با این پیشنهاد مخالف بود. یاران امام نیز به تبعیت از ایشان، از مخالفان مهاجرت بودند. این ماجرا نیز سبب اعتراضهای انقلابیون بر آیت الله حکیم شده بود. آیت الله مسلم ملکوتی پس از اعلام مخالفت امام با این درخواست، به نزد سید حکیم می‌رود و می‌گوید: این چه پیشنهادی است که فرموده‌اید که همه علما به عنوان اعتراض به نجف اشرف مهاجرت کنند؟[6] حجه الاسلام سید محمد آل طه نیز به نزد مرحوم حکیم می‌رود و بر وی اعتراض می‌کند. آیت الله حکیم، بعدها از رفتار ناپسند محمد آل طه نزد شهاب الدین اشراقی گلایه کرده بود.[7]

اعتراض طلاب انقلابی به مرحوم حکیم به گونه‌ای بود که در برخی از حجره‌های طلبگی، عکسهای مرحوم حکیم را پایین کشیده بودند. امام خمینی که از این واقعه مطلع می‌شود گفته بود: من نمی‌دانم همه افراد را می‌توانم اصلاح کنم غیر از طلبه‌ها، این کارها چیست که شما می‌کنید؟[8]

آیت الله سید محسن حکیم اگر چه به عنوان مرجعیت برجسته‌ی شیعه مطرح بود، اما از جانب دوست و دشمن، با مشقّاتی روبرو گردید. این تنها داستان مرحوم حکیم نبوده و نیست؛ شاید داستان همیشگی مرجعیت باشد.

 

پی نوشتها



[1] نقل از خاطرات سید جعفر کریمی، ص127

[2] خاطرات عباسعلی عمید زنجانی، صص126-127

[3] نقل از خاطرات عباسعلی عمید زنجانی، صص127-128

[4] خاطرات عباسعلی عمید زنجانی، ص105

[5] خاطرات آیت الله منتظری، ج اول، ص258

[6] مصاحبه با آیت الله مسلم ملکوتی، به نقل از تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی، ص38

[7] شهروند امرزو، ش 70، مصاحبه فرید مدرسی با سید محمد آل طه

[8] خاطرات آیت الله علی آل اسحاق، صص190-191

بیت مرجعیت سنتی (به بهانه درگذشت سید تقی طباطبایی قمی)

Image result for ‫سید تقی قمی‬‎

گفته می‌شود که آیت الله خویی، کمتر اجازه‌ی اجتهادی به شاگردان خود می‌داد. در این میان اما سه تن از فقها موفق به کسب این اجازه از مرحوم خویی شدند. میرزا علی فلسفی، سید علی سیستانی و سید تقی طباطبایی قمی.

آیت الله طباطبایی قمی از خاندان برجسته‌ی مرجعیت بود. وی نواده‌ی حاج سید محمود طباطبایی قمی بود. سید محمود از مراجع بزرگ تقلید معاصر محسوب می‌شد. فرزند سید محمود، آقا حسین طباطبایی قمی است. آقا حسین قمی بعد از درگذشت سید ابوالحسن اصفهانی مرجعیت عام یافته بود. وی به سبب اعتراض به قانون کشف حجاب شهرت بیشتری به دست آورد. به دنبال اجباری شدن کلاه شاپو و سیاستهای تغییر لباس در دوران پهلوی اول، در تیر ماه 1314 آیت الله حسین طباطبایی قمی به پیشنهاد علمای مشهد جهت مذاکره با رضا شاه راهی تهران شد. قمی در تهران در حصر قرار گرفت و ممنوع الملاقات شد. رضا شاه او را به عراق تبعید کرد. پس از این اعمال نابخردانه شاه پهلوی بود که واقعه‌ی مسجد گوهرشاد رقم خورد.[1] آقا حسین قمی در زمان حضور در عراق نیز به فعالیتهای سیاسی اقدام کرد و فتوای جهاد علیه متفقین را در جریان جنگ جهانی دوم صادر نمود. با سقوط رضا شاه، آقا حسین قمی هم در سال 1322 به مشهد بازگشت. وی با حضور در مشهد نیز به اعتراضهایی علیه دولت پرداخت. عمده اعتراضهای او نشان از منش یک روحانی سنتی می‌داد. او به انحلال مدارس مختلط، تعلیم دروس دینی در مدارس و تلاش برای تعمیر قبور ائمه بقیع، اصرار و تاکید داشت.  

فرزند آقا حسین، سید حسن طباطبایی قمی بود. پس از پدر، وی جانشین ایشان گردید. سید حسن اگر چه به مانند پدرش نفوذ مرجعیت گسترده‌ای نیافت اما در مشهد از اقتدار فقاهت بهره می‌برد و مورد احترام واقع می‌شود. سید حسن نیز به مانند آقا حسین، دستی در سیاست داشت. از او و آیت الله میلانی به عنوان رهبر مبارزات انقلابی در مشهد یاد می‌شد. ساواک با کنار هم نشاندن سید حسن قمی و امام خمینی، از این دو به عنوان مخالفان جدی خود یاد کرده بود. "دو نفر روحانی جانب ستیزه جویی را رها نکردند، یکی سید ابوالحسن طباطبایی قمی، روحانی سرشناس مقیم مشهد که در اثر کینه‌هایی قدیمی که از زمان پدرش با اعلی حضرت رضا شاه کبیر بر جای مانده بود، از موضع مخالفت عدول نکرد و دیگری روح الله خمینی مدرس و مجتهد مقیم قم" .[2] سید حسن نیز به مانند پدر، مشی سنتی داشت. همین رویکرد سنتی سبب شده بود که در جریان مبارزات پیش از انقلاب زمانی که امام خمینی در جریان اعتصاب کارکنان شرکت نفت، گفته بود حقوق آنها را از سهم امام و حتی سهم سادات پرداخت خواهد کرد، آیت الله قمی ابراز تعجب کرده و اختصاص سهم امام را به کارکنان شرکت نفت بر نتابد.[3] آیت الله خامنه‌ای در خصوص منش سنتی مرحوم قمی گفته بود که: "آیت الله قمی (فردی کاملاً سنتی بود) مثلاً مشروطیت را قبول نداشت.. معتقد بود که در مقابل قانون خدا، دکان قانون باز کردن است.. هر کاری می‌کردیم که نشان بدهیم در چارچوب قوانین الهی قانون رانندگی هم مردم می‌خواهند که در قرآن نیست و باید یک جایی وضع شود... به خرج ایشان نمی‌رفت... با مرحوم آخوند خراسانی که طرفدار مشروطه بود .. بد بود. یک چنین عقاید و افکاری داشت. روشنفکرها و قشر تحصیل کرده .. جذب ایشان نمی‌شدند. اما چون جنبه‌های تقدس و پای بندی به تعصب‌های مذهبی از او زیاد بروز می‌کرد، عامه مردم به ایشان علاقمند بودند".[4] همین رویکرد سنتی ایشان سبب اعتراضهایی علیه وی شده بود. عمادالدین باقی از منتقدان و مخالفان رفتارها و عقائد سید حسن قمی بود. او در نقد سید حسن اینگونه اعلام موضع کرده است که: "انگیزه مخالفت و مبارزه‌ی قمی با شاه، در واقع مبارزه با فساد و بی حجابی و مشروب فروشی و امثال این مسائل بود. یعنی اگر شاه مشروب فروشی را جمع می‌کرد و جلوی بی حجابی را می‌گرفت، در واقع حکومت از نظر آیت الله قمی مصداق حکومت اسلامی می‌شد. ایشان با اینکه اساس سلطنت مشروع هست یا نیست کاری نداشت".[5]

فرزند دیگر آقا حسین قمی، آقا سید تقی بود. وی دایی امام موسی صدر بود. از همین رو بود که سید احمد خمینی و فاطمه طباطبایی به مناسبت نسبت خانوادگی خود با سید تقی قمی،، برای شروع زندگی مشترکشان در منزل ایشان ساکن شدند.[6] سید تقی نیز رویّه‌ای سنتی را به دین می‌پسندید و بر آن جهد بلیغ می‌ورزید. کتبی که وی به رشته‌ی تحریر در آورد نشان از رویکرد و منش سنتی این فقیه خاندان قمی می‌دهد. وی در کتابی که در شأن امیر المومنین(ع) نگشات حتی از این گونه روایات اسطوره‌ای نیز مدد گرفت: " گنجشک در باره‌ی علی(ع) چه گفت؟ موقعی که خضر (ع) با موسی (ع) ملاقات نمودند و گذشت بین آنها آنچه که بود، گنجشکی آمد و یک قطره از آب دریا بر دست موسی (ع) نهاد، موسی از خضر پرسید، این چه باشد؟ به او گفت: این حیوان می‌گوید، علم تمام اولین و آخرین در مقابل علم علی (ع) مثل قطره‌ای است نسبت به دنیا".[7] سید تقی از این گونه روایات بارها و بارها بهره برد. در خصوص وصایت امیر المومنین (ع) نیز نوشته‌ای بر بال جبرئیل را حکایت کرد.[8]

رویکرد سید تقی قمی در خصوص ماجرای کربلا نیز آمیخته با نگاهی سنتی و بعضا اسطوره‌ای بود. وی کتابی نیز در خصوص امام حسین(ع) به رشته‌ی تحریر در آورد. در مقدمه‌ی کتاب اینچنین سبب نگارش کتاب را عنوان کرد که: "چنین می‌گوید این بنده عاصی، عاجز درمانده. نظر به اینکه به حکم قطعی الهی هر فردی خواه ناخواه از این عالم باید رخت بر بندد و در پس این زندگی عاریتی عالمی دیگر است، ابدی و تمام نشدنی و هر کس مسئول اعمال خود می‌باشد،  و به حکم عقل و نقل برای عالم آخرت و در زمان برزخ و تهیه وسیله‌ای برای نجات، پس از حساب رستاخیز باید فکری نمود و توشه برای این راه پر خطر اندوخت؛ لذا این بنده گنه کار مدتهاست در این اندیشه بودم که خود را بوسیله حکمی متصل نمایم و دست توسل به دامن فردی که در درگاه الهی آبرویی داشته باشد، بیاویزم. اخیراً به نظرم رسید چه بهتر که این وسیله را عزیز زهرا قرار دهم که در رتبه‌ی اول آبرومندان درگاه خداست و با کمی مجال و ضعف و ناتوانی و قلّت بضاعت به یاری خودش قطره‌ای از فضائل و مناقب این مرد الهی و این حجت بزرگ خدا را به رشته‌ی تحریر در آورم و در اختیار عموم گذارم شاید از این طریق مورد توجه آن بزرگوار واقع گردم  تا به این وسیله سعادتی نصیبم شود و به فوز عظیم نائل آیم".[9]  سید تقی طباطبایی قمی با این منش و رویکرد بود که بر دین نظر می‌کرد و بر خاندان اهل بیت(ع) توسل می‌جست. او در محرم الحرام و در کربلای معلی دیده از جهان فرو بست. و شاید به همان فوز عظیمی که آرزوی آنرا داشت نائل آمد. روحش شاد.

                                                                                                       



[1] https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86_%D8%B7%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A8%D8%A7%DB%8C%DB%8C_%D9%82%D9%85%DB%8C

[2] امام خمینی در آیینه اسناد ساواک، ج17، ص387

[3] امام خمینی در آیینه اسناد ساواک، ج6، ص97

[4] خاطرات آیت الله سید علی خامنه ای، نقل از شرح اسم، ص197

[5] عمادالدین باقی، فرادستان و فرو دستان، ص15

[6] اقلیم خاطرات، خاطرات فاطمه طباطبایی، ص125

[7] سید نقی طباطبایی قمی، امیرالمومنین، ص205

[8] همان، ص165

[9] سید تقی طباطبایی قمی، شهید کربلا، از قبل از ولادت تا بعد از شهادت، مقدمه