آقا فیض الله

-         به خدا اگه بگیرم. آخه اینطوری که خلاف مرامه .  این همه راه زحمت کشیدی،  همش 500 تومن؟ به خدا یکی از زحمت کش ترین مردمید شما تاکسیها...

آقا فیض الله هر بار که بر تاکسی می نشست، چنان کورسها را می شکافت و تحلیل می کرد، که راننده مجاب می شد، حداقل مقداری از هزینه را بکاهد. اگر بر روی تعداد کورسها موفق نمی شد راننده را مجاب کند، دخل و تصرفی در قیمت مبنایی آن می کرد. اگر در هیچکدام از دو جبهه موفق نمی شد، درب ماشین می بایست این فشار را تحمل می کرد و نهایت استقامت خود را در فرو نریختن شیشه نشان می داد.

این بار اما آقا فیض الله نه تنها کورسها را تحلیل نمی کرد، بلکه اصرار داشت که چیزی اضافه بر مبلغ اصلی بپردازد.

 هنوز تعارفاتش با راننده تاکسی تمام نشده بود که صدای عصایی توجهش را جلب کرد. عصایی سفید، یکی یکی بر زمین می خورد تا پیرمردی نابینا را راهنمایی کند. آقا فیض الله به اطراف خود نظری کرد، گامهایش را سریعتر برداشت و خود را به پیرمرد رساند. دستش را در دستان او حلقه کرد. چانه اش را قدری بالاتر گرفت و سرش را در آستانه ی رویت آفتاب قرار داد. دستش در دستان پیرمرد بود و قدمهایش را شمرده و با وقار بر می داشت. آقا فیض الله چنان به این همراهی مفتخر بود که گویی رفیق چندین ساله اش را یافته است و یا اینکه در کنار معشوقه اش قدم می زند. آن سوی خیابان، محل جدایی این دو رفیق شفیق بود. دعایِ خیر معشوقه، مزد زحمت آقا فیض الله بود و دست نوازش فیض الله بدرقه ی راهِ پیرمرد نابینا.

راسته ی کاسبهای پامنار، اگر با آقا فیض الله خوش و بشی هم نداشتند اما او را به خوبی می شناختند. فریادهای او بر سر شاگردش را هر روز می شنیدند. روزی که تعزیرات حکومتی کرکره ی آقا فیض الله را پایین کشید ، همه ی اهل محله به خاطر داشتند. گاه گداری هنوز هم گران فروشی می کرد و از این کار ابایی نداشت. سبیلها ی پر پشت  و شکم برآمده ی آقا فیض الله وجه مشخصه ی او در بازار بود. اگر بیشتر دقت می کردی گره ابروهاش هم می توانست  عامل خوبی در معرفی او باشد. گره ی ابروها گویا در شادی و غم با آقا فیض الله عجین بود. هنگام عصبانیت بیشتر نمایان می شد ولی در وضعیت عادی هم نشانه ی از آن روی صورتش معلوم بود. زبان تند آقا فیض الله با گره ابروهایش مطابقت تام و تمام داشت. دستش که به سمت سبیلِ پر پشتش می رفت، صدایش هم معمولا بلند و ابروهایش به هم نزدیک تر می شد.رنگش به شدت سرخ می شد و دستش می لرزید.

 صدای تق و توق کفش قیصری آقا فیض الله که در کوچه می آمد همه ساکت می شدند. میدانستند که ترکشهای زبان او، هر آن ممکن است که نصیبشان شود. فیض الله خان اما آن روز با کفش قیصری نیامده بود. کسبه ی پامنار خودشان را جمع کرده و نکرده یکباره چشمشان به آقا می افتاد . آنروز اما، از نگاههای غضب آلود خبری نبود و گره ی ابروها چندان نمایان نمی شد.

آقا فیض الله  پس از عبور از خیابان به همراه آن معشوقه ی نابینا ، به سمت مغازه ی دو دهنه ی آقا حشمت رفت.

-         سلام حشمت خان. مهمون نمیخوای؟

-         س س سلام آقا فیض الله بفرما بفرما . خوش اومدید.  به خدا به فکر بودم . تا آخر همین هفته حسابمو صاف میکنم. یکی دو تا چک دارم از مشتری، تا آخر همین .....

-         اصلا حرف از حساب و کتاب نزن حشمت خان که ناراحت میشم. پول چه قابلی داره. فدای سَرت. اون روز هم که اینطوری گفتم اصلا از جای دیگه ناراحت بودم. شما خودت ببخش ما رو . ارزش شما بیشتر از ایناست پیش ما . نبینم حرف از پول بزنی که ناراحت میشم....اومدم حشمت خان این مغازت رو یه مدت اجاره کنم. بَرِ خیابونه ، خلق الله اذیت نمیشن.  میدم بچه ها یه دستی به سر و روش بکشن. نو نوارش کنن. اجارش هم هر چی باشه فقط لب تر کن ...

-         مغازه چه قابلی داره آقا فیض الله. مال خودته، آتیشش بزن. اصلا به بچه ها میگفتم که این آقا فیض الله ذاتا خوش اخلاقه ها. بعضی وقتا  ناراحتش میکنن خب حق داره که عصبانی میشه.

-         بله حشمت خان. دنیا ارزش این ناراحتیا رو نداره. چشم به هم بزنی زندگیت رفته. زبونم تند بود اما دلم صافه با همه . طالب خدمتم به خلق الله. از هر طریق که بتونم ، حق الناس بالاتر از حق الله حشمت خان. شما هم حلال کن ما رو ...

آقا فیض الله دستی به سر مرتضی شاگرد حشمت خان کشید، یک ده هزار تومانی در جیب او گذاشت و از مغازه خارج شد.  نگاه کسبه که به آقا فیض الله می افتاد، مدتی به او خیره می شدند. چشم در چشم او می دوختند. کت و شلوار مشکی به همراه پیراهن سفید یقه کوتاه، سبیلهای مرتب شده و موهای سفید کوتاه شده، باعث میشد که در اولین نگاه، چشم در چشمان فیض الله دوخته شود و در آن خیره بماند. آقا فیض الله تمامی تلاش خود را می کرد تا وقار و متانت خود را حفظ کند. نگاهی همراه با شرمساری به مردم می کرد. گویی از کرده ی چندین ساله ی خود پشیمان است. کفش قیصریش اگر چه آنروز در پایش نبود اما باز هم می خواست که صدایی از پایش شنیده شود. پایش را بر روی زمین می کشید. و گاه متوجه می شد و گویی پیش خود فکری می کرد و رفتارش دوباره اصلاح می شد. صدای پای او این بار در آتلیه ی عکاسی آقای ناصری، پیچید.

-         سلام آقای ناصری. چطوری جوون ؟

-         سلام آقا فیض الله. از این طرفا ؟

-         یه عکس میخوام بندازی ازم. توو ذهن خلق الله حک بشم. نه توو ذهنشون، اصلا توو دلشون جا بشم. بدخواهام غلاف کنن. هم هیبت فیض الله خانی میخوام هم محبت ، رحمت، چه میدونم لطف و صفا و صمیمیت... این گره ابروهام واا شه. سبیلم جمع و جور تر شه. یه چیزی باشه که خلق الله بَدشون نیاد. لعن و نفرین نفرستن. خدا رو خوش نمیاد. به خدا این خلق الله نور چشمم ما هستن. حق به گردن ما دارن. خدا خودش فرمایش داده که هوای این بشر رو داشته باشید. نذارید کسی ازتون به دل بگیره.

-         چشم آقا فیض الله عکس رو آماده می کنم. یه مدت زمان میبره درستش کنم.  آقا فیض الله مطمئن باش، حالا اهل محله بعضی وقتا ناراحت میشن و اوقات تلخی می کنن ، ولی کسی از شما به دل نمیگیره. روحیات شما رو میدونن. من به شما قول میدم که اهل محله حلالتون میکنن. اصلا مگه آدمی چقدر زنده است که  چیزی به دل بگیره. امروز شما ، 4 روز دیگه من . همه باید بریم بهتره که به خوبی بریم.  

آقا فیض الله لبخندی زد و سری تکان .

-         قربون دستت آقای ناصری تا شب آمادش کن میگم شاگردم بیاد ببره.

اهل محله آقا فیض الله را که میدیدند، لبخند رضایتی می زدند و سری تکان می دادند. به این طریق نشان می دادند که چیزی از فیض الله به دل ندارند. فیض الله  تمام تلاش خود را می کرد تا گره پیشانی اش را باز کند و به هر طریق ممکن، لبخند بر روی لبانش را از زیر سبیلش نمایان کند . تلاش آقا فیض الله برای رسیدن به این هدف، اگر چه زحمت زیادی داشت اما او از این تلاش دریغ نمی کرد.  فیض الله خان آهسته قدم بر می داشت، گویی می خواست با لبخندهایش از کسبه و اهل محل حلالیت بطلبد. به هر بهانه ای بود به کسبه ی محل سری می زد و خوش و بشی می کرد. لبخندهایش نشان از طلب حلالیت داشت و وقتی که با لبخندِ اهل محل پاسخ داده می شد ، گویی که پروژه ی  حلالیت طلبی با موفقیت انجام شده است. در آن هنگام بود که راه خود را می کشید و می رفت.

-         سلام مش رحمت. چطوری پیرمرد؟

-         سلام آقا فیض الله. چه خوب کردی اومدی. امروز از صبح توو محله همش ذکر خیر شماست.

-         مردم لطف دارن به ما.  از صبح گفتم یه چرخ توو محله بزنم . اهل محله چی لازم دارن. چی میخوان خب یکی دستش به دهنش نمیرسه ما که میتونیم آخر عمری چرا زیر بغلشو نگیریم؟ منه فیض الله رستگار دستشو نگیرم کی بگیره؟ به خدا فقط کمک به همین مردم برای آدمی میمونه. همه چیز رفتنیه... اومدم مش رحمت یه چار قواره پارچه سفید میخواستم. جنس خوبش رو بده. جلوی برف و بارون، گرما و سرما کم نیاره.

مش رحمت آهی کشید، دست بر روی دستان فیض الله گذاشت،  اشک در چشمش حلقه زد و گفت:

-         چه زود گذشت آقا فیض الله. همه رفتنی هستیم. چه خوبه که آدم عاقبت به خیر بشه. خدا رو شکر که به فکر آخر و عاقبتت هستی. همین یه پارچه سفید برامون میمونه. این همه تجمل رو میزاریم و با همین یه پارچه سفید میریم. دیگه باد و بارون هم براش مهم نیست.

آقا فیض الله دستی به سبیلش کشید. گره ابروهایش نمایان شد.  پارچه ی سفید را برداشت و بیرون آمد.

اهل محله، بدخلقیهای آقا فیض الله را فراموش کرده بودند. گران فروشیهای او را دیگر در خاطر نداشتند.  تنها تصویر او در آن یک هفته را به خاطر سپرده بودند. از فریادهای او دیگر خبری نبود. خساستهای او در نظر مردم فراموش شده بود.

صبح شنبه 22 تیر ماه اما مغازه ی سر کوچه و دو دهنه ی حشمت خان آب و جارو شده بود. پارچه ی چار قواره ی سفید رنگی را بالای سر در مغازه نصب کرده بودند. عکس آقا فیض الله  با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید یقه کوتاه و سبیلهای مرتب شده در گوشه ی پارچه دیده می شد، عکسی که نه گره ابرو در آن بود و نه غضب آقا فیض الله در آن نمایان می شد. بر روی پارچه سفید رنگ و در کنار آن عکس، تنها یک عبارت به قلم درشت نوشته شده بود : ستاد انتخاباتی فیض الله رستگار.

                                                                                                             

دایره ی فراخ دینداری

تفاسیر متعددی از آیات قرآنی وجود دارد. برخی نظر به جامعه ی بدوی داشته اند و برخی بر امروزِ دینداران نسخه پیچیده اند. اما آنچه مسلم است اینکه، آراء متعدد مفسران، می تواند دایره ی فراخ دینداران را نیز ترسیم کند. به عنوان شاهدی از اینگونه تفسیرها می توان تفاسیر دو واژه ی مُزّمل و مدثّر را در نظر آورد. ( یا ایهّا المُّزمل قُم اللیّل الاّ قَلیلا- یا ایها المدثّر قُم فانذر)

سه گونه تفسیر در میان مفسران از این دو واژه وجود دارد. دسته ی نخست را می توان تبیینهای "خنثی" نامید. این گونه تفاسیر از این دو واژه تنها معنای لغوی واژه را بیان کرده اند و از بسط بیشتر آن درگذشته اند. مفسرانِ دسته نخست،  آیات را اینگونه معنا کرده اند که "ای پیامبری که جامه به خود پیچیده ای" . عموم مفسرانِ این دسته، بیان کرده اند که آیه ی نخست سوره ی مزّمل وقتی بر حضرت محمد (ص) نازل شد که پیامبر(ص) خود را در عبا یا لفافه ای پوشانده بود. دلیل این عمل آن بود که پیامبر در وقت خروج از خانه با لباسهایش بیرون آمده بود، آنگاه جبرئیل او را نداد داد یا ایهّا المُزّمل ، یعنی ای کسی که لباسهایت را پوشیده ای و آنها را بر خود برگرفته ای.

 اما این تنها تفسیر از این آیات نیست. دسته ای دیگر از مفسران ، بر این آیات، تبیینهای "ستایشی" گزارده اند. اینگونه از تفاسیر کوشیده اند تا بر پوشیده بودن پیامبر ، تعابیر ارزشی بار کنند. پوشیده شده از عبادت و تقوا، از اینگونه تفاسیر است. در تفسیرهای این گونه آورده شده است که پیامبر مشغول آمادگی برای ادای نماز بود، و به همین جهت ، با جمله ای به این مضمون مورد خطاب قرار گرفت :"ای آنکه آماده عبادت خداوند می شوی ". تفاسیری که در این دسته ی دوم جای میگیرند عناوین مزمل و مدثر را القابی افتخار آمیز و محترمانه برای حضرت محمد(ص) می شمارند.

اما دسته ی سومی را هم می توان در میان تفاسیر این این دو واژه یافت که آنرا تبیینهای "مذمتی" می توان نامید. در این بخش به تفاسیری بر می خوریم حاکی از اینکه علت پوشیده بودن حضرت محمد(ص)، قصور یا ناتوانی ایشان در ادای رسالت نبوی بوده است. حالت پوشیدگی وی، نشانه عدم فعالیت، گوشه گیری و انصراف و عدم تمایل او به رویارویی با مشکلات موجود در انجام وظایف رسالت نبوی اش بوده است. مفسران این دسته بر این باورند که قوم عرب برای مواجهه با مشکلات تعبیری به کار می بردند که "انا النذیر العریان".  فرمان " قم فانذر" که در ادامه ی آیه آمده است، اشاره به کنار نهادن "تدثر" پوشیدگی و رو آوردن به انذار عریان است. پیامبر باید که پوشیدگی را کناری نهد و به انذار عریان رو آورد. (این تقسیم را "اُری رُبین" قرآن پژوه معاصر بیان کرده است)

به نظر می رسد که رایِ واحدِ تفسیری در کمتر آیه ی قرآنی وجود دارد.  اغلب آیات قرآنی با تفاسیر متفاوت و بعضاً متناقضی مواجه است. و این تعدد آراء می تواند قول به صامت بودن قرآن را موجه تر سازد. به نظر می رسد این سخن که قرآن هفتاد بطن دارد، سخنی قابل اعتناست. آنکس که دل در گرو سنت دارد، می تواند منش قرآنی داشته باشد و آنکس که بر دنیای مدرن  نظر دارد هم می تواند که با آموزه های قرآنی زندگانی به سر کند. دینداری دایره ی فراخی است. می توان بر فقهای سنت گرا تمسک جست و حتی موسیقی محدود اخبار را هم حرمت نهاد(رای آیت الله بهجت) می توان حتی جلوگیری از فرزند آوری را برابر با کشتار هیروشیما دانست(رای آیت الله موسوی دهسرخی- آیت الله رستگاری جویباری) و از سوی دیگر می توان به مولفه های دنیای مدرن نیز تمسک جست و حتی با نامحرمان هم معاشرتی اخلاقی کرد و دست دراز شده ی نامحرم را بی پاسخ ننهاد(رای آیت الله منتظری). دینداری مجال فراخی است. نمی توان به تازیانه های یک تفسیر دینی ، دینداران را به انزوا برد و دینداری را مشرب فراموش شده ی دنیای امروزین شمرد.             

نامه ای به شیخ مفید(سید مرتضی علم الهدی)

این متن نامه ای است به شیخ مفید. در این نامه ها از داستان "مرجعیت شیعه" پس از شیخ مفید سخن خواهم گفت.

---------------------------------------------------

هشتاد هزار نفر به تشییعت آمدند. با زبان روزه هم آمدند. گرمای سوزان بغداد هم مانعی برای این حضور عظیم نبود. مردم می دانستند که رئیس مذهب شیعه را بر خاک می سپارند. و تو ای شیخ مفید ؛ حقیقتا که رئیس مذهب شیعه در آن زمانه بودی. اما چه زود ، کرسی تدریس و مرجعیت را نهادی و رفتی .  هفتاد و پنج سال که سنی نبود. تازه زمانه ی اوج نظریات فقهی است. اما با رفتن تو ، مرجعیت شیعه بر زمین نماند.

یکی پس از دیگری ، آمدند و امر مرجعیت را به سامان کردند. پس از تو ، یکی از بهترین شاگردانت امور شیعیان را بر عهده گرفت. یکی از همان دو برادری که روزی دست در دست مادرشان به نزدت آمدند و تو به یاد خواب شب گذشته ات افتادی . حقیقتا که رویای صادقه ای بود. حضرت فاطمه ی زهرا(س) را دیده بودی که دست حسنین را می گیرد و در دستت می گذارد و  امر می کند که تعلیمشان کنی.  یکی از همان دو سید ، امر مرجعیت را پس از تو بر عهده گرفتند. تو که بر منزلت این خانواده واقف بودی. پدرشان حسین موسوی را که میشناختی. حقیقتا که لقب طاهر ذوالمناقب برازنده اش بود. چقدر برای نقابت امور شیعیان تلاش کرد. می دیدی که چگونه به امور زائران خانه ی خدا رسیدگی می کند. وظیفه ی سترگی بر عهده اش بود. می دانی که این سمت را به راحتی نصیب نمی برند. اما شرافت خانوادگی او حقیقتا برای این منصب مناسب بود.

راستی روزی که مادر این دو سید به نزدت آمد و تعلیم فرزندانش را بر تو سپرد، طاهر ذوالمناقب به شیراز تبعید شده بود. با عضدالدوله دیلمی سر سازگاری نداشت. تبعیدش کردند. نزدیک به 7 سال را در تبعید گذرانده بود. به همین علت بود که مادرشان به نزد تو آمد. مادر هم که دانشمندی  بود. تو به منزلت این مادر واقف بودی ، وگر نه "کتاب النساء" را برای او نمی نوشتی. 

منزلت خانوادگی این دو سید اگر چه متعالی بود، اما مهم آن بود که نزد تو آموزش دیده بودند. می دانستی که این دو از زبده ترین شاگردانت خواهند بود. آری پس از تو هم چنین شد. محمد- برادر کوچکتر- فقیه بود اما می دیدی که چه ذوق ادبی دارد. به سید رضی مشهور شد. او بعد از تو هم سخنان ادیبانه ی بسیاری گفت. او کار بزرگی کرد. اثری ماندگار از خود باقی گذاشت. اصلا تا دوره ی ما هم نام او را با همان اثرش می شناسند. کتابی را از سخنان امیر المومنین(ع) جمع آوری کرد. نام نهج البلاغه را بر آن گذاشت. خودت هم شاهد این کتاب بودی. نمی دانم تصور می کردی که این کتاب تا دهها قرن پس از آن هم فراگیر باشد یا نه . اما وسواسهای سید را در انتخاب سخنان حضرت امیر(ع)می دیدی و باید هم این احتمال را می دادی.  علی- برادر بزرگتر هم فقیه شد. او به سید مرتضی معروف شد. البته خاندان سید مرتضی و سید رضی بعد از چند نسل از بین رفتند. سید مرتضی دختری داشت که نهج البلاغه را از عمویش حفظ کرد و آنرا روایت کرد. 

 سید مرتضی خودش بر پیکرت نماز خواند. از وقتی که تو شرایط اجتهادی را بنا کردی، سید مرتضی هم به همین شیوه عمل کرد. محفل درسش هم بسیار فراگیر شده بود. شیوه ی اجتهادی تو را بسط می داد. تو خودت هم چندین بار در درس این شاگردت حاضر شدی و شیوه ی تدریس او را پسندیدی. آری: تدریس او سبب شد حتی فردی یهودی هم به جلسه ی درسش برود و مسلمان شود. اصلا سید، تسلط ماهرانه ای به مسائل زمان خودش داشت. در مورد شهرهای مختلف هم احکامی می داد. چندین کتاب در همین زمینه نوشت. کتاب مسائل موصلیه، مسائل طرابلسیه، مسائل حلبیه نوشته بود و در مورد حکم افراد در شهرهای مختلف هم می دانست. خب مرجع زمانه بود، باید هم می دانست.

 خدا را شکر ، سید مرتضی تمکن مالی خوبی هم داشت. البته مرجعیتش به این ثروت وابسته نبود. مهم درسی بود که در محضر تو خوانده بود. ثروت او البته برای کمک به ترویج شیعه هم موثر بود. در یکی از روستاهای اطراف، باغهای بسیاری داشت. تامین کاغذ دانشمندان و فقها را از طریق وقف این باغها میسر کرد. خدا خیرش دهد. ولی باز هم شیعیان از مهجوریت به در نیامدند. شاید تصور می کردی که شرایط شیعیان هر روز بهتر می شود اما چنین نشد. حتی حاکمیت وقت، به دلیل فرقه های متعددی که در شهر بود، قصد کرد تا چندین مذهب را به رسمیت بشناسد. کار نیکی بود . از پیروان هر مذهب خواست تا مبلغ زیادی بپردازند. مذاهب اهل سنت که تعدادشان زیاد بود و مبلغ درخواستی را پرداختند؛ اما شیعیان نتوانستند. سید مرتضی حتی گفته بود که نیمی از آن مبلغ را خود می پردازد اما باز هم مبلغ درخواستی تامین نشد. و شیعه رسمیت نیافت. این موقعیت البته بعدها هم تغییراتی کرد، اما شیعیان کمتر از مهجوریت به در آمدند...(ادامه دارد)