منش سیاسی آیت میرزا هاشم آملی(3)

                                                                               

بیت آیت‌الله، پناه انقلابیون

در اسناد، بارها از بیت آیت الله آملی سخن به میان آمده است. خانه‌ای که محلی برای تجمعات انقلابی و یا مأوایی برای انقلابیون بوده است. زمانی که آیت الله خمینی در سال 43 دستگیر می‌شود، سید مصطفی خمینی ابتدا به بیت آیت الله آملی می‌رود و خبر را به ایشان اعلام می‌کند و در این خصوص با مرحوم میرزا هاشم رایزنی می‌کند.[1] در تجمعات مختلفی که در قم شکل می‌گیرد و حاکمیت پهلوی را به چالش می‌طلبد نیز، بیت آیت الله آملی مرکزی برای تجمعات بوده است. ساواک در فروردین ماه 1345 گزارش می‌دهد که: طبق اطلاعات واصله از قم، ساعت 9 روز 3/1/45 قریب به 500 نفر از طلاب قم به تدریج در منزل عاملی (آملی) اجتماع کرده و آقای انصاری شیرازی به عنوان اعتراض نسبت به دستگیری شیخ حسینعلی منتظری و ربانی شیرازی بیاناتی .. اظهار نموده‌اند.[2]

در تجمعات مکرر دیگری نیز، بیت آیت‌الله مرکزی برای اعتراضات علیه حاکمیت پهلوی بوده است. در جریان مقاله احمد رشیدی مطلق، تظاهر کنندگان ابتدا به بیت آیت‌الله آملی می روند و اعتراض خود را به گوش ایشان می‌رسانند. ایشان نیز طی سخنانی به بیان عظمت و شخصیت امام (ره) می‌پردازد و هیئت حاکم و رژیم پهلوی را مورد نفرت روحانیت و ملت قلمداد می‌کند.[3] در ماجرای حوادث نوزده دی ماه قم نیز گزارش شده است که:  روز 19/10/56 که عده بی‌شماری از طلاب شهرستان قم از ساعت 9 صبح به منظور اعتراض به نوشته روزنامه اطلاعات و حمایت از (امام) خمینی شروع به تظاهرات نمودند، ابتدا به منزل شیخ هاشم آملی و بعد به منزل علامه طباطبایی .. رفتند.[4]

به نظر می‌رسد که بیت شریف آیت الله آملی، مرکزی امن برای طلاب انقلابی بوده و در وقایع و موقعیتهای اعتراضی، سخن خود را ابتدا به گوش مرحوم میرزا هاشم می‌رساند و سپس به بیوت دیگر مراجع می‌رفته‌اند.

در آستانه انقلاب

در سالهای 56 و 57 اما حرکتهای انقلابی بار دیگر به اوج خود می‌رسد. میرزا هاشم آملی در این مقطع به حمایت تمام قد از انقلابیون می‌پردازد. با درگذشت سید مصطفی خمینی، آیت الله آملی در مسجد اعظم قم مجلس ختمی برگزار می‌کند.[5] این جلسات شروعی بر حرکتهای مجدد انقلابی محسوب می‌شده است. با انتشار مقاله‌ای در روزنامه اطلاعات اما اقدامات اعتراضی هم پر شورتر می‌شود. روز نوزده دی ماه، مردم به عنوان اعتراض نسبت به مقاله روزنامه اطلاعات که به آیت الله خمینی اهانت کرده بود درس‌های حوزه علمیه قم و همچنین بازار و مغازه‌های اطراف را تعطیل کرده بودند. طلبه‌ها که در مسجد اعظم و مدرسه خان و صحنین اجتماع کرده بودند به طور دسته جمعی به منزل شیخ هاشم آملی می‌روند. آملی خیلی مختصر در چند کلمه می‌گوید: "ما این اهانت را محکوم می‌کنیم و ساکت نمی‌نشینیم. من پیشقدم شده با آیات و مراجع دور هم می‌نشینیم و تصمیم می‌گیریم که چه باید بکنیم. حرف‌هایی داریم که در اینجا صلاح نیست بگویم. ما کارهای شما را تحسین می‌کنیم. همه شما را دوست داریم و به خاطر شما ها ما را می‌شناسند، شما هم متحد باشید".[6] آیت‌الله آملی اگر چه در آن محفل گفته بود که حرفهایی دارم که صلاح نیست در این مجلس بازگو کنم، اما پس از این بود که ایشان به همراه دیگر حضرات مراجع قم نامه‌ای به آیت الله خوانساری می‌نویسند و اعتراض می‌کند که: مقاله روزنامه اطلاعات که متضمن اهانت به مقام شامخ روحانیت و تعرض به احکام مسلمه اسلام بود، موجب تشنج شدید گردید. چرا دولت مراقبت از وضع مطبوعات بر وفق مصالح کشور نمی‌کند؟ در این نامه به اقدامات مأمورین انتظامی نیز اعتراض شده بود که: اقدامات روز گذشته قم احتیاج به توسل به اسلحه گرم نداشت، متأسفانه مأمورین متوسل به اسلحه شدند که منجر به کشته شدن عده‌ای بی گناه و مجروح شدن عده زیادی گردید و هنوز وضع بسیار متشنج است. مستدعی است حضرتعالی اقدامات لازم را بفرمایید تا در آتیه اینگونه مطالب و پیش آمدها تکرار نشود و صدمات و توهینات وارده جبران گردد.[7] میرزا هاشم همچنین به همراه شیخ مرتضی حائری اعلامیه‌ای را در محکومیت این مقاله و کشتار معترضین صادر کردند. در آن اعلامیه نیز بر این نکته تأکید شده بود که: جامعه مسلمانان ایران از تمام جریانات و اقداماتی که بر خلاف موازین شریعت اسلام است، کاملاً ناراضی و ناراحت است و دولت به جای اینکه باید نماینده مردم و مجری تمایلات صحیح آنان بوده و بر وفق مصالح اسلامی عمل نماید و در تمام جریانات که از جمله مطبوعات است مراقبات کامل داشته، به عکس در سایه حمایت دولت مطبوعات با تعرض به مبانی اسلام و اهانت به روحانیت و مراجع معظم شیعه بخصوص مرجع عالیقدر حضرت آیت الله خمینی مدظله قلوب مسلمین را جریحه‌دار می‌نماید و هنگامی که مردم با اجتماع و تعطیل بازار ابراز ناراحتی می‌کنند، آنان را با اسلحه گرم مقتول و مجروح می‌کنند. در پایان این بیانیه آمده بود که ما و همه مسلمانان ضمن اعتراض شدید نسبت به این جریانات، خواهان اجرای قوانین اسلام و مجازات کشتار مسلمین بی گناه هستیم.[8] آیت الله در اعتراض به اقدامات تند و خشن حاکمیت حتی در مجلس جشن عید غدیر که دعوت شده بود هم شرکت نکرد و ضمن امتناع از رفتن به جشن گفته بود ما امسال عید نداریم.[9]

حوادث سال 57 هم اعتراض آیت الله را به همراه داشت. در این سال جمعی از فضلا درباره اوضاع سیاسی ایران از میرزا هاشم سئوالی می‌پرسند و مرحوم آملی پاسخ می‌گوید که: ما نظر شخصی خود را مکرراً به طور شفاهی صریحاً اظهار نموده‌ایم که اعمال وحشیانه‌ای که دستگاه حاکمه ایران در بلاد مختلف پیش گرفته است که گاهی مردم بی سلاح را با اسلحه گرم پاسخ می‌گوید و زمانی مأمورین خود را به صورت کولی وبربری به جان مردم می‌اندازد، با هیچ منطقی توافق نداشته و در تاریخ جز در قرون وسطی نظیر ندارد. مبارزه ملت مسلمان ایران که تنها منشأ مذهبی دارد و در راه دفاع از حریم مقدس قوانین قرآن است، هیچگاه با این خشونتها خاموش نمی‌گردد. ما همواره همبستگی خود را با حضرت آیت الله العظمی خمینی مدظله ابراز داشته‌ایم و اینک نیز همچنان که ایشان در بیانیه خود فرموده‌اند تشکیل دولت نظامی را محکوم می‌کنیم. آیت الله آملی در پایان این نامه، نتیجه نهایی مبارزات مردمی را اجرای کامل قوانین اسلامی دانسته بود.[10] اگر در سالهای گذشته مرحوم آملی سخن از نصیحت حاکمان به میان می‌آورد، اما در این سالهای منتهی به انقلاب اسلامی از برقراری حاکمیت اسلامی و اجرای کامل قوانین اسلامی سخن به میان می‌آورد.

در پی اوج گیری مبارزات مردم در سال 57، میرزا هاشم نیز بیانیه‌ای صادر کرد و در آن، ادامه اعتراضات مردمی را خواستار شد و از به ثمر رسیدن قریب‌الوقوع مجاهدت مردم خبر داد. در این بیانیه که بیستم آبان ماه 57 منتشر شد آمده بود که: ملت مسلمان و مبارز ایران آگاه است تنها قانونی که می‌تواند تمدن بشری را با تمام ابعاد گسترده‌اش تأمین نماید همانا قرآن کریم و قانون خدایی می‌باشد؛ از این رهگذر هم برای فراهم کردن و به دست آوردنش خونهای گرانمایه ریخته و هم برای صیانت و از دست ندادنش خوانهای گرانقدر نثار می‌کند. در این بیانیه از حرکت مردم به عنوان یک جهش دینی یاد شده بود. " این جهش دینی که از همان اصالت اعتقاد و ایمان مایه می‌گیرد، عمیقترین پایه‌های استوار نهضت اسلامی را تشکیل می‌دهد".[11]  میرزا هاشم آملی با این رویّه بود که به حمایت از انقلاب ایران می‌پرداخت و منش سیاسی خود را ابراز می‌داشت. او اگر چه اقدامات تند و انقلابی انجام نداد اما از امضاء بیانیه‌ها در نقد حاکمیت پهلوی نیز دریغ نمی‌ورزید.



[1] خاطرات حجه الاسلام محمد جواد کشمیری، ص117

[2] یاران امام به روایت اسناد ساواک، مرحوم آیت الله ربانی شیرازی، ص53

[3] یاران امام به روایت اسناد ساواک، برادران شهید رحیمی، ص181 پاورقی

[4] نوزده دی ماه به روایت اسناد ساواک، ص155

[5] نوزده دی ماه به روایت اسناد ساواک، ص7

[6] امام خمینی در آینه اسناد ساوام، ج6، ص171

[7] انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک، ج2، ص34

[8] اسناد انقلاب اسلامی، ج2،ص226

[9]امام خمینی در آینه اسناد ساواک، ص115

[10] اسناد انقلاب اسلامی، ج2، ص435

[11] اسناد انقلاب اسلامی، ج دوم، ص436

صف حسینی


بوی اسپندش که به مشامم می رسید می دانستم که دارد از راه می رسد. محرم که می شد همه چیز تغییر می کرد. به موسیقی و ریتم های نوحه خوانی اش دلبسته بودم وتا مدتها درست و غلط زیر لب زمزمه می کردم. لباس کوچک مشکی ام با نامی سبز رنگ از حسین ابن علی زینت می یافت. انتهای کوچه را که چادر و خیمه می زدند تنها دل نگرانی ام این بود که چند روزی بساط بازیمان را تخته کرده اند.

بزرگتر شدم و قد کشیدم. دست در دستان پدر، دسته های عزا را بدرقه می کردم. آخرین نفر از صفِ بلند زنجر زنان بودم. دانه های زنجیر درشت بود اما حجم اندکی داشت. آنها که در جلوی صف قرار می گرفتند زنجیرهایی ریز اما با حجمی بسیار بر شانه می زدند. به این آخریهای صف اصلا توجهی نمی شد. گارد جلو صف همیشه در دید بود و تماشاگران آمده بودند تا مردان ابتدای رژه را سان ببینند. هر چه نظم و انضباط و شور حسینی بود در ابتدای صف خلاصه می شد. آرزویی بزرگ بود اینکه روزی ابتدای صف را نصیب خود کنم. سال به سال جلوتر می رفتم. هر سال گویی می کوشیدم تا انضباط خود را نیز بیشتر مراعات کنم. رفته رفته جزئی از افرادی می شدم که در نظم صفوف اثر دارم.  در خاطر می پروردم که چگونه دانه های زنجیر کوچکم افزایش یابد و روزی به بزرگی زنجیرهای آن مشکی پوش ابتدای صف برسد. تا میانه های صف قد کشیده بودم و رویای خود را دست یافتنی می دیدم. اینک در مجالس سخنرانی هم زانو می زدم و از واقعه عاشورا می شنیدم. می شنیدم که چگونه امام (ع) از دردانه های خود دل می برید و به میدان می فرستاد. که چگونه شخصی با نیزه محکمی آن چنان بر علی اکبر زد که دیگر توان از او گرفته شد به نحوی که دستانش را بر گردن انداختند چون خود نمی توانست تعادلش را حفظ کند. و او اولین کشته ی بنی هاشم بود. و چون قاسم ابن الحسن خواست که به میدان رود، حسین بن علی اذن میدان نمی داد، پس او اصرار و الحاح فراوان کرد و بازوبندی که نشانی از پدرش داشت را بر حسین ارزانی داشت که در آن نوشته بود بر قاسم اجازت میدان ده.وی و عمویش بسی گریستند تا از هوش برفتند و سپس اذن صادر شد.

منبرها هر کدام از سویه های بر من موشکافی می کردند. یکی می گفت که هدف از آفرینش جهان ، عزاداری بر امام حسین است؛ شمار لشکریان عمر سعد یک ملیون و 600 هزار نفر بود و لشکر امام جز 72 سرباز نداشت.ساعات روز عاشورا 72 ساعت و گرمای هوای آن روز 70 درجه بالاتر از حالت طبیعی بود. از اینجا بود که سئوالها بر رویم خروار می شد. میدان مبهم کربلا ذهنم را به خلجانی ایمان سوز کشانده بود.داستان عِلم امام پیش آمد. یکی در گوشم نجوا می کرد که امام از اسرار غیبی در انبان داشته و به رطب ویابس این عالم واقف بوده و واقعه خونین را در مرعی و منظر خود می دیده و با علم و آگاهی تن به شهادت داده است. دیگری نهیب می داد که حسین هم چون بشری محصور در قید امور دنیوی است و نه از سرنوشت خود آگاه بود و نه چاره ای جز شهات داشت.

یکی بر من می خواند که حسین آمده بود تا تشنگان قیام را جرعه ای بنوشاند؛ دیگری اما از صلح امام حسین سخن می گفت.امام تا رسیدن به آن میدان خونین، یازده بار تقاضای بازگشت می کند اما راه بر وی می بندند و اذن گریز نمی دهند و این یعنی صلح حسینی. و من در این آشفته بازار آراء باید راه خود را می یافتم. اشباع عقلی باید با سلوک ایمانی هم عنان می شد.

 سلوک عزادارن هم اما ذهنم را به خود مشغول می داشت. وقتی که به نیت عزا بر حسین فرق خود را می شکافتند تا مگر همدردی با خامس آل عبا کنند، اقناع فکری و ایمانی بسیار صعب می نمود. مدافعان این گونه عزاداری اما در گوشم چنان می خواندند که لا یوم کیومک یا ابا عبدالله. همه چیز در عاشورا استثنا شده بود و تو نیز این استثنا را بپذیر.از سوی دیگر اما بانگ بر می آمد که: پس عزا بر خود کنید ای خفتگان/ چونکه بد مرگی است این خواب گران. باید از این خواب به در می آمدم و عزای بر حسین را بهانه ای برای غفلت زدایی بر خود می کردم.

و آن زیارت عاشورا که چون صبحگاهان در محیطی کاری می باید با الحاح و اصرار در محفلی می نشستی و قدم به قدم با مداح پیش می رفتی و عبارات را زمزمه می کردی. و چون اجبار در کار بود، انکار هم رخ می نمود. عبارات زیارت اما بعضا بغض خفته ام را می گشود. لقد عظمت الرزیّه و جَلّت و عظمت المصیبه بک علینا و علی جمیع اهل الاسلام. "بزرگ شد سوگواری تو و گران و عظیم گشت مصیبت تو بر ما و بر همه اهل اسلام". به راستی که این سوگ بر من نیز بزرگ آمده بود.جدال عقل و ایمان را در این واقعه می یافتم و باید راهی برای رهایی می جستم.

سودای آن صف طویل و عریض زنجیر زنان اما هنوز برایم رخ نمایی می کند. این تنها صف زنجیر زنان نبود که چنین وسیع می نمود. صف عزاداران حسینی هم چنین است. یکی اشباع عقلی می طلبد و دیگری به خلوص ایمانی دلبسته است. یکی حاجت دنیوی از مولی (ع) می خواهد و یکی جز به سیرت باطنی نمی اندیشد. یکی فرسنگها قدم می زند تا ضریح شش گوشه نظر عنایتی بر وی کند و دیگری قلم می زند تا از حرمت حسینی گرهی بگشاید. همگی در صف عزای حسینی حضور دارند.همگی میهمان این خوان نعمتند.

صف حسینی عظیم است. قرنهاست که بر عظمتش افزوده می شود. زنجیرهایم چه کوچک باشد و چه بزرگ، مفتخرم که در این صف حضور دارم. به هر روشی که زنجیر بزنم، نظم این صف بر هم نمی خورد. این صف انضباط می طلبد، اما با بی نظمی هم مرا از صف خارج نمی کنند. صفی که برای ارباب شکل می گرد هم یک استثنا است. زنجیرهایم کوچک است؛ نظم صفوف را هنوز هم نمی دانم، اما حضور در این صف هم مرا بسنده است. و دیگر سودای رسیدن به ابتدای صف را  ندارم. به این آخریهای صف هم توجه و عنایتی می شود.

منش سیاسی میرزا هاشم آملی (2)


                       

میرزا هاشم آملی، مِهر امام خمینی را بر دل داشت. وی با اینکه خود مرجع تقلید بود، اما گفته بود که فرزندان من همه مقلد امام خمینی هستند.[1] وی می‌کوشید تا در حرکتهای سیاسی نیز پشت سر امام(ره) حرکت کند. وی روحیه شوخ طبعی داشت و در جایی گفته بود که: (در جریان انقلاب)همه ما اعلامیه می‌دادیم، اما همین که کشت و کشتار می‌شد، قضایا را به گردن امام خمینی می‌انداختیم.[2] وی همچنین گفته بود که امام قیام کرد و ما هم تنها از دور طبل می‌‌زدیم.[3] روحیه شوخ طبعی میرزا هاشم البته زبانزد بود. زمانی که بحث بر سر تشکیل جامه مدرسین بوده و برخی با تشکیل آن مخالفت می کرده‌اند، میرزا هاشم با همان روحیه شوخ طبعی می‌گوید: شاید آن آقا که جلسه جامعه را تحریم کرده، فکر می‌کند جامعه از جماع است...[4]. همراهی و همدلی میرزا هاشم با امام خمینی به گونه‌ای بود که زمانی که سید صادق روحانی با میرزا هاشم گفتگو می‌کرده، میرزا از امام خمینی با عنوان "رفیق ما" یاد می‌کند.[5] زمانی که بحث بر سر مسأله ولایت فقیه در گرفته بود، آیت الله صالحی مازندرانی به نزد میرزا هاشم می‌رود تا نظر وی را در خصوص این بحث جویا شود. "به ایشان گفتم که در این بحث چه نظری دارید؟ می‌خواهید ولایت فقیه را اثبات یا رد کنید؟ و ادامه دادم که چون بحث حکومت اسلامی و ولایت فقیه امام را خوانده و به آن معتقد بودم، اگر بخواهید این بحث را مطرح کرده، در پایان رد یا بر آن نقض و ابرم وارد کنید؛ من بعد از اتمام بحث می‌آیم. ولی در صورتی که بخواهید آن را تثبیت کنید، در بحث شرکت می‌کنم که ایشان خندیدند و فرمودند من این بحث را رد نمی‌کنم و همان گونه که امام آن را مطرح کردند، بیان می‌کنم".[6] در ماجرای تبعید و سپس رهایی امام(ره) نیز گفته شده است که میرزا هاشم از نخستین افرادی بود که به استقبال و دیدن ایشان رفت. عبدالمجید معادیخواه می‌گوید زمانی که امام از تبعید رهایی یافت " دوان دوان به خیابان ارک آمدم، دیدم آقا میرزا هاشم آملی نیز در حالی که عبایش را زیر بغل گرفته بود به سمت بیت امام آهسته می‌دوید..."[7]

آیت الله محمد یزدی در بیان همراهی مراجع تقلید با انقلاب اسلامی و تبعیت آنها از امام خمینی، تصویری را ارائه می‌دهد که بیان کننده جایگاه میرزا هاشم، در تبعیت و همراهی با امام(ره) است: "آیت الله گلپایگانی معمولاً به دیدگاه حضرت امام نزدیک بودند و زودتر حمایت می‌کردند، در حالی که آقای شریعتمداری دیرتر به قافله می‌پیوستند. در این میان بزرگانی همچون حضرات آملی و مرعشی به سرعت از تصمیم امام استقبال و پشتیبانی می‌کردند. اما دیگر آقایان خود را به اندیشه و تأمل بیشتری نیازمند می‌دیدند و اغلب جانب احتیاط را نگاه می‌داشتند. بعضی موارد عذر می‌آوردند که آقای خمینی در خارج از ایران هستند و از شرایط داخلی ایران اطلاع دقیقی ندارند و ممکن است برخی از تصمیم‌گیریهای ایشان منجر به تکرار حادثه فیضیه شود و دروس حوزه تعطیل گردد".[8] در این تصویری که وی از مراجع تقلیدِ آن زمان بازگو می‌کند، جایگاه میرزا هاشم آملی در تبعیت از امام(ره) به نیکی نشان داده شده است. این نه تنها میرزا بود که دلبسته آیت الله خمینی بود، بلکه امام نیز پاس حرمت وی را می‌نهاد. آیت الله گرامی با ذکر خاطره‌ای از مشورت امام خمینی با آیت الله آملی سخن می‌گوید. به گونه ای که امام، نظر میرزا را به عنوان رأی صائبی می‌پذیرد و بدان عمل می‌کند.[9]

اگر چه میرزا هاشم روابط حسنه‌ای با امام خمینی داشت و از سر مِهر با ایشان برخورد می‌کرد، اما برخی از یاران امام، میرزا هاشم را به عدم همراهی با انقلاب متهم کردند و علیه وی برآشفتند. با فروکش کردن اقدامات انقلابی پس از سال 42، میرزا نیز کمتر به اعتراض علیه حاکمیت پهلوی پرداخت. در سال 1345 که تعدادی از طلاب به نشانه اعتراض به حاکمیت پهلوی، در منزل آیت الله آملی تجمع کرده بودند با این پاسخ ایشان مواجه می‌شوند که "من اقدامات لازم را انجام می‌دهم اما شما سعی کنید آرامش شهر را حفظ کنید".[10] این رویّه و منش آیت الله در این سالها بود که برخی یاران و نزدیکان امام را دلگیر کرده بود. گفته می‌شود که میرزا هاشم در پرداخت شهریه به افرادی که مشی انقلابی داشتند امتناع ورزید. گروهی به نام "ضربت" که در میان طلاب تشکیل شده بود و اقدامات انقلابی را در پیش گرفته بود، مورد انتقاد آیت الله آملی قرار گرفتند. گروه ضربت گروهی بود با محوریت قدرت‌الله علیخانی که عده‌ای از طلاب جوان را بر گرد خود جمع آورده بود. گفته می‌شود که این گروه علیه آیت الله گلپایگانی نیز اقدامات را انجام داده بودند. آیت الله آملی نیز شهریه این افراد را قطع کرده بود. همین مسأله باعث می‌شود که تعدادی در حدود چهل نفر از طلاب پس از قطع شهریه‌شان توسط میرزا هاشم، در نظر بگیرند تا مقسمین شهریه را کتک بزنند. قدرت‌الله علیخانی و علی اصغر فقیه مشکینی تحریک کننده اصلی این ماجرا بودند. مقسمین شهریه که از این ماجرا مطلع می‌شوند، دفتر شهریه را جمع و از پرداخت شهریه خودداری می‌کنند و اسامی 45 نفر را به میرزا هاشم آملی می‌دهند. قدرت‌الله علیخانی و علی اصغر فقیه، طلبه‌ها را تحریک می‌کنند که در نماز جماعت صریحاً به آملی بگویند چنانچه شهریه ما آماده نشود، آزار و اذیت خواهی شد.[11]  مرحوم آملی نیز از این افراد به نزد آیت الله شریعتمداری گلایه می‌کند. مرحوم شریعتمداری واسطه می‌شود و قرار بر آن می‌شود تا آملی در آن ماه به این 45 نفر به طور خصوصی شهریه پرداخت نماید و از ماه آینده از روی دفتر آیت الله خویی به کسانی که امتحان داده‌اند شهریه پرداخت شود. ساواک اما گزارش داد که مرحوم آملی از دادن شهریه این 45 نفر خودداری کرده و لذا قدرت‌الله علیخانی و علی اصغر فقیه، آنان را تحریک می‌کنند که در نماز جماعت صریحاً به آملی بگویند چنانچه شهریه ما آماده نشود، آزار و اذیت خواهی شد.[12] منش سیاسی آیت الله آملی در اوج فعالیتهای انقلابی هم چندان تند و آتشین نبوده است. به گونه‌ای که ساواک چندان حساسیتی بر روی ایشان نشان نمی‌داده است. در یکی از گزارشهای ساواک حتی برای دوری مردم از مرجعیت امام خمینی، توصیه شده است که از میرزا هاشم آملی حمایت شود تا مردم از رجوع به آیت الله خمینی سر باز زنند.[13] در قسمت بعد به عملکرد مرحوم آملی در آستانه انقلاب اسلامی اشاره خواهیم کرد.

 



[1] خاطرات آیت الله صالحی مازندرانی، ص74

[2] خاطرات آیت الله احمدی میانجی، ص276

[3] همانجا

[4] خاطرات آیت الله گرامی، ص291

[5] امام خمینی در آینه اسناد، ج10، ص447

[6] خاطرات آیت الله اسماعیل صالحی مازندرانی، ص72

[7] خاطره عبدالمجید معادیخواه، نقل از تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی، ص150

[8] خاطرات آیت الله محمد یزدی، ص267

[9] خاطرات آیت الله گرامی، ص105

[10] یاران امام به روایت اسناد ساواک، آیت الله عبدالرحیم ربانی شیرازی، ص53

[11] امام خمینی در آینه اسناد ساواک، ج10، صص269-270

[12] امام خمینی در آینه اسناد ساواک، ج10، صص269-270

[13] امام خمینی در آینه اسناد، ج11، ص343

مرام فکری شیخِ معترض ( به مناسبت درگذشت آیت الله ابوالقاسم خزعلی)

باید او را فرزند حوزه مشهد نامید. آیت الله ابوالقاسم خزعلی در مشهد به علوم دینی پرداخته بود و فضای علمی این شهر در اختیار بزرگانی چون شیخ هاشم قزوینی و مجتبی قزوینی بود. شاید وجه مشترک این حوزه بی مهری به دستاوردها و علوم جدید و دل بستن به سنت و منقولات دینی است. خزعلی نیز درس آموز این بزرگان بود. وی در جایی گفته بود " چون من در مشهد در خدمت استادانی مانند مجتبی قزوینی بودم از سرمایه های علمی فراوانی برخوردار شدم و هنگامی که به قم آمدم و شروع به تدریس کردم کلاسهای گرمی داشتم، بعضی از روحانیون که اکنون به مقام اجتهاد رسیده اند همه از روش تدریس من در مکاسب تعریف و تمجید کردند. این ها همه از سرمایه‌هایی است که در مشهد به دست آوردم."(خاطرات آیت الله خزعلی، ص47)

 خزعلی ویژگی ممتازی را که از شیخ مجتبی قزوینی در خاطر سپرده بود این روحیه ی شیخ بود که "شیح مجتبی قزوینی معتقد بود تکلیف مذهبی را در هر شرایطی باید انجام داد."(همان، ص45) مرحوم خزعلی اما در راه تکلیف مذهبی، شبهه هایی نیز بر دل داشت و از آن می‌هراسید. وی بیم خود را از این شبهات با استاد دیگر خود، شیخ هاشم قزوینی در میان نهاده بود "یک شب از مدرسه نواب با شیخ هاشم به خانه می‌رفتم در بین راه از او سئوالهایی کردم . به دلیل جوانی شبهاتی در من به وجود آمده بود از این می ترسیدم که نکند از دین خارج شوم. به ایشان گفتم من می ترسم. در جواب من گفت  نه، نه، نترس. این ها (یعنی شبهات) می آید تا فکر کار بیفتد. تعبیر ایشان این بود که کله ای که در آن فکر نیاید، شبهه ایجاد نشده ، این کله نیست. شبهه می آید تو باید بپرسی ، فکر کنی و به دنبال آن فکرت به کار بیفتی".(همان، ص47) شیخ هاشم و شیخ مجتبی قزوینی از بزرگان مکتب تفکیک لقب گرفته اند. خزعلی نیز از این مکتب فکری به نیکی یاد می کرد. وی البته معتقد بود که بهتر است به جای "مکتب تفکیک" گفته شود "تفکیک مکتب". چرا که مکتب تفکیک زدگی ایجاد می کند و از جدایی سخن می گوید. خزعلی گفته بود که کسانی که پیرو مکتب تفکیک یا تفکیک مکتب بودند ذوب در خداوند بودند.(همان،ص48)

خزعلی اما، دلبسته بزرگان دیگری نیز شد. او به مرحوم آیت الله کاشانی نیز مهر می ورزید. وی گفته بود که من به دو علت به مرحوم کاشانی علاقمند بودم. اول به سبب تعلق خاطر عمویم به ایشان و خوش بینی زیادی که به وی داشت تأثیر فراوانی بر اینجانب گذاشت. دوم آن صداقت و رشادتی بود که شخصاً در ایشان دیدم و بر علاقه‌ام افزوده شد.(همان، ص70)

اما سید مجتبی میرلوحی ملقب به نواب صفوی از اثر گذارترین افرادی بود که شخصیت فکری و روحی آیت الله خزعلی را شکل می داد. وی مرحوم نواب را از نوادر روزگار می نامید  و معتقد بود که عموم مردم به درجه ای نرسیده بودند که توطئه ها را تشخیص دهند و مرحوم نواب بود که مردم را به این آگاهی رساند. وی حتی بر این باور بود که "حرکت اسلامی ما هم پایه گذارش مرحوم نواب صفوی بود"(همان، ص84) خزعلی اوج ارادت خود به نواب صفوی را اینگونه بیان می کرد که : نواب صفوی متدین ترین فردی بود که تا آن زمان دیده بودم. تمام انگیزه و هدفش دین بود.(همان، ص88) نخستین دیدار مرحوم خزعلی و نواب صفوی در زمانی رخ می دهد که خزعلی، در آبادان به ترویج مرام فدائیان اسلام می پرداخت "...من با احتیاط به دیدار نواب صفوی شتافتم. ایشان در یک حیاط چادری زده بود، به آن جا که وارد شدم، دیدم جمعی دور او نشسته اند و پیرامون موضوعات مهم با ایشان صحبت می کردند. این جانب چون در آبادان موعظه می کردم، توانسته بودم جمعی را با بیان الکن خود به فدائیان اسلام داخل کنم. مرحوم نواب از این موضوع باخبر بود و به محض دیدن من پس از خیر مقدم گفت: 11 نفر از آبادان به دلیل صحبتهای شما به فدائیان اسلام پیوسته اند. اولین ملاقات من با نواب به این ترتیب شکل گرفت". (همان، صص79-80) خزعلی در سخنرانی که به مناسبت شهادت نواب انجام داده بود نیز گفته بود که مرام ما مرام نواب صفوی است. نواب و ما نواب و ما ادراک ما نواب.(سخنرانی آیت الله خزعلی در بزرگداشت نواب صفوی، 27 دی ماه 1360)

وی با این روحیه بود که در صف یاران امام خمینی در آمد و به فعالیتهای انقلابی گرایش یافت. نخستین بازداشت او زمانی بود که به تأسیس یک سینما در شهر رفسنجان اعتراض کرده بود. وی به دنبال آن سخنرانی بازداشت می شود. " مرا بازداشت کردند و به منزلی بردند. صاحب آن منزل صبح قرآنی آورد تا از زیر آن عبور کنم. قرآن را گرفتم و باز کردم این آیه آمد " آن مومنانی که به ناحق از خانه هایشان آواره شدند، (گناهی نداشتند)جز آنکه می گفتند پروردگار ما خدای یکتاست"(حج، 40) این تفأل به قرآن مرا بسیار خوشحال کرد." (خاطرات آیت الله خزعلی، ص91) به دنبال بازداشت و تبعید وی اما خبر به آیت الله بروجردی می رسد "شنیده بودم که دستگاه ابتدا قصد داشت تا مرا در یک دادگاه نظامی محاکمه و حتی اعدام کند که البته ایستادگی آیت الله بروجردی نقشه آن ها را باطل کرد. پس از تبعید یک ماهه به خدمت حضرت آیت الله بروجردی شرفیاب شدم. آقای حاج احمد خادمی مباشر آیت الله بروجردی جلو روی ایشان گفت: آقا برای شما تب کرده بود. اگر این حرف را در غیاب آیت الله بروجردی می گفت شاید شک می کردم، اما چون روبروی ایشان این را گفت من به خود لرزیدم ".(همان، ص95)

خزعلی با مرام فکری که برگزیده بود، نسبت به اندیشه های غربی بر سر مهر نبود و هر کجا که رگه‌ای از آن را مشاهده می کرد، روی در هم می کشید. وی گفته بود که: من همیشه در منبرهایم بر ضد دشمنان و معاندان تند حرف می زنم چون معتقدم با اینها نمی شود با پر طاووس صحبت کرد. (همان، ص161). خزعلی به شهید بهشتی نیز انتقاد کرده بود که چرا با دشمنان خود مدارا کرده است : "ما در ابتدای انقلاب نسبت به موضوع دشمن شناسی اهمال کردیم و به دلیل همین غفلت هفتاد و دو نفر از جمله دکتر بهشتی را از دست دادیم. پدر کلاهی –همان کسی که دفتر حزب جمهوری اسلامی را منفجر کرد- پیش آقای بهشتی آمد و گفت: پسر من از نظر فکری منحرف است. آقای بهشتی گفت این همان جدال پیر و جوان است . پدر گفت آقای بهشتی پسر من منحرف است  و نمی تواند شما را کمک و یاری کند ولی دکتر بهشتی هیچ توجهی به او نکرد . ایشان اصلاً آدم خوش بینی بود و تفاوتهایی با شهید مطهری داشت. (همان، ص159-160)

خزعلی با حسینه ارشاد و دکتر علی شریعتی از همین موضع به مخالفت برخاسته بود. تحلیل او از حسینه ارشاد این بود که غربی ها می خواستند جوان روشنفکر و پیشتاز، به مسجد به دیده ی بد نگاه کند و فقط پیرمردها و پیر زنان به مساجد بروند. به همین علت، اجانب برای ما حسینه ی ارشاد را ساختند. وی در تعبیری که آن را به مومنین انتساب می داد، حسینیه ارشاد را یزیدیه اضلال نامیده بود.(همان، ص136) وی با علی شریعتی نیز به مخالفت برخاسته و تشکیل گروهک فرقان و مجاهدین خلق را نتیجه ی سخنان شریعتی می دانست. (همانجا) خزعلی در جلسه ای به همراه مرتضی مطهری نیز به تعرضاتی علیه شریعتی پرداخته بود. با همین رویکرد ستیز با غرب بود که دولت اصلاحات محمد خاتمی را نیز به نقد می کشید. وی گفته بود که :پدر خاتمی میگفت محمد غرب زده است.(نقل از سایت انتخاب)

مرحوم خزعلی به انجمن حجتیه نیز تعلق خاطر داشت. وی اگر چه به عضویت این انجمن در نیامد اما از گرایش فکری خود به این انجمن پرده برداشته بود "همیشه دوست داشته ام طلبه ای آزاد باشم. مثلاً اگر چه انجمن حجتیه را دوست داشته‌ام ولی به آن نپیوستم، تهمت‌هایی که به این انجمن زده اند درست نبوده است... من به انجمن حجتیه خوش بین بودم اما به آن نپیوستم. .. انجمن حجتیه برای ظهور حضرت مهدی (عج) زمینه را مهیا می ساخت، آنها نمی توانستند با مسائل حساس سیاسی خود را درگیر کنند لذا تقیه می کردند. موضعگیری سیاسی انجمن نیز بیشتر از سر تقیه بود... اعضای انجمن حجتیه بر این اعتقاد بودند که ما قدرت مقابله با حکومت محمد رضا پهلوی را نداریم . درست مثل امیر المومنین(ع) که تا جایی که توانست برای جانشینی پیامبر کوشید ولی وقتی دید نمی شود به این خواسته جامه ی عمل بپوشد و ممکن است با بروز اختلاف، مردم از دین روی بگردانند، حتی با ابوبکر هم بیعت کرد."(همان، ص145-146)

خزعلی حتی از موافقت مرحوم مطهری با انجمن حجتیه خبر داده بود و می گفت : شهید مطهری یک بار به من گفتند خزعلی بیا نگذاریم این ها (انجمن حجتیه) را کنار بزنند. بیا اینها را کمک کنیم. بعد از ایشان من تنها ماندم و غوغا بر ضد انجمن حجتیه زیاد شد.(همان، صص145-146)

آیت الله خزعلی با این مرام فکری بود که به اسلام و انقلاب ایران نظر می کرد. نگاهی که او برگزیده بود سبب می شد در دنیای معاصر، پاره ای از مفاهیم را به دیده ی انکار بنگرد و آنرا برنتابد و تیر انتقادات خود را نیز به جانب دیگران نشانه رود. منش فکری که خزعلی برگزید البته با انتقاداتی نیز مواجه شد. انتقاداتی که شاید فراتر از جدال پیر و جوان باشد. نقدهایی که می تواند هر ذهنی را به خود درگیر کند. همان شبهاتی که مرحوم خزعلی سالها پیشتر در ذهنش می جوشید و پاسخش را از شیخ قزوینی طلب می کرد و پاسخ می شنید: "کله ای که در آن فکر نیاید، و شبهه ایجاد نشود، این کله نیست..."

آیت الله خزعلی در 25 شهریور ماه 1394 رخ در نقاب خاک کشید. روحش شاد.

 

آیت الله خویی و دلایل عدم مداخله در امور سیاسی

آیت الله خویی در مواقعی که حضور سیاسی ایشان می توانست به شدت یافتن حرکت انقلابیون کمک رسانی کند، سکوت کرد و همراهی های جدی انجام نداد. بعد از سال 43 ایشان رفته رفته از اعلام موضعهای صریح علیه حاکمیت خودداری کرد و بیانیه چندانی از ایشان صادر نشد. دلایلی مختلفی را در عدم مداخله سیاسی ایشان ذکر کرده اند. آیت الله سید جعفر کریمی در این خصوص پس از ذکر خاطره ای می گوید که علمای نجف چون از نزدیک ناظر جریان نبودند و عمق فاجعه را لمس نکرده بودند، لذا حرکت چشمگیری که بساط شاه را به لرزه درآورد و از جا برکند نیز انجام نداند و اقدامات جدی در این خصوص به انجام نرساندند.[1] به تعبیر وی، دوری آیت الله خویی از فضای ایران و کم اطلاعی ایشان از حوادث رخ داده در ایران، سبب شد تا آیت الله با سردی برخورد کند و آنگونه که انقلابیون انتظار داشتند ظاهر نشود.

یکی دیگر از ادله ای که آیت الله خویی را بر کنار از سیاست می داند و منش وی را تبیین می کند، خاطره ای است که آیت الله خاتم یزدی بیان کرده است. ایشان در بیان تفاوت میان طرفداران آیت الله شیرازی و آیت الله خویی می گوید که "... حدود 15 نفر از طرفداران آیت الله شیرازی چنان مصمم و داغ بودند که مرحوم خویی گفته بود: اگر من چنین طرفدارانی داشتم دنیا را می گرفتم".[2] شاید آیت الله خویی بر این باور بوده است که اگر طرفداران بیشتر و مصمم تری می داشت، می توانست در امور سیاسی نیز به نحو منسجم و قویتری ظاهر شود.

آیت الله خاتم یزدی در تحلیلی دیگر بر این باور است که طرفداریهای آیت الله خویی و دیگر مراجع نجف در سالهای 41 تا 43 به دلیل حضور امام در نجف و ایجاد فضایی انقلابی در این شهر بوده است و پس از آن که جوّ انقلابی در نجف فروکش می کند، مراجع نجف نیز سکوت اختیار می کنند. به تعبیر خاتم یزدی " ... با ورود حضرت امام خمینی به نجف اشرف می توان گفت که انقلاب آرامی در محیط ساکت و ساکن نجف پدید آمد و جنب و جوش خاصی در بین طلاب و فضلا شکل گرفت و آن حالت رخوت و خمودی تا حدود زیادی رخت بربست و اکثر بزرگان و مراجع نجف نیز با اینکه چندان با امام و روش های ایشان در مبارزه موافق نبودند، منتهی برای حفظ ظاهر و عدم رویارویی با طلاب جوان و پر شور، خود را همراه با امام نشان دادند. اما بعد از مدت زمانی که آبها از آسیاب افتاد، آن شور و التهاب اولیه از بین رفت و به تدریج مواضع و دیدگاه های آقایان مراجع شفافیت بیشتری پیدا کرد و مسیرها از هم جدا شد و بعضی از این بزرگان مثل مرحوم خویی، آقای سید محمد شیرازی که قبل از ورود امام به نجف مبارزاتی را علیه رژیم پهلوی داشتند و با صدور اطلاعیه هایی اعمال جنایتکارانه شاه را افشا می نمودند، بعد از ورود امام به نجف و گذشت چند صباحی، این بزرگان در قبال جنایات رژیم سکوت اختیار کردند و از حمایت و پشتیبانی حضرت امام خودداری نمودند...".[3] آنگونه که خاتم یزدی می گوید، منش اصلی و اساسی مراجع نجف، سکوت در قبال مسائل سیاسی بوده و تنها چند صباحی که آیت الله خمینی به نجف می رود و کوره مسائل سیاسی را در آنجا شعله ور می کند، پاره ای از علمای نجف نیز به فعالیتهای سیاسی اقدام می کنند و بیانیه هایی را صادر می کنند. اما با فروکش کردن جو سیاسی نجف، علما نیز سیاست سکوت خود را ادامه می دهند و از دخالت در امور سیاسی سر باز می زنند.

دیدگاهی دیگر بر آن است که آیت الله خویی برای حفظ حوزه نجف، مجبور به سکوت بوده و کمتر مداخله سیاسی می کرده است. حجه الاسلام استر آبادی بر این باور است که: "... نظرات و دیدگاههای مرحوم خویی نسبت به انقلاب و امام بسیار مساعد بود و در اوایل اطلاعیه های تند صادر می کرد، ولی در اواخر مقداری کم رنگ شده بود که دلیل خاصی داشت و آن هم جهت حفظ حوزه علمیه نجف بود. ایشان در نجف باید مقاومت می کرد تا حوزه حفظ شود... مرحوم آقای خویی در اواخر عمرشان اگر ایران را دفاع و تأیید نمی کردند، مطمئنا تضعیف هم نمی کردند. هیچ وقت تضعیف و تعریض و توهین نسبت به انقلاب و ارکان آن در کلام و منش آقای خویی وجود نداشت. در واقع آقای خویی مجبور شدند که سکوت کنند".[4]

زمانی سید محمد حسین بروجردی از علمای ساکن تهران به عراق می رود و با آیت الله خویی ملاقات می کند و به ایشان تکلیف می کند که اعلامیه ای علیه دولت ایران در مورد کشتار قم و تبریز صادر کند. آیت الله خویی اظهار می دارد که من معذورم و نامه ای از طرف دولت عراق نشان داده که مضمون آن چنین بود، چنانچه شما بر علیه دولت ایران اقدامی بکنید باید فوراً خاک عراق را ترک کنید. همین نامه به آیت الله خمینی هم نوشته شده بود اما خویی در پاسخ می گوید: من با خمینی خیلی فرق دارم زیرا از تمام نقاط دنیا چند هزار تلگراف برای حسن البکر مخابره شده که چنانچه مویی از سر خمینی کم شود چه می کنیم، ولی من در این موقعیت نیستم و مجبورم حوزه علمیه نجف را حفظ کنم تا دولت عراق مزاحم من نشود و مرا هم مانند سایرین اخراج نکند."[5] حفظ حوزه یکی از اقدامات اصلی زعیمان شیعه در طول تاریخ بوده است. آیت الله خویی نیز بر اساس همین رسالتی که بر عهده داشت می کوشید به هر نحو ممکن، از حوزه دفاع کند و از اقداماتی که ممکن است حوزه نجف را به چالش بکشد خودداری می کرده است.

اما تنها حفظ حوزه نبود که مانع فعالیتهای انقلابی آیت الله می شد. حکومت دیکتاتوری صدام به گونه ای رفتار می کرد که انتظار فعالیتهای انقلابی و اعلام مواضع سیاسی در قبال مسائل ایران نیز از ایشان درخواستی بیش از توان بود. حجه الاسلام محمد سمامی می گوید: ".. آقای صدوقی(شهید محراب) نامه ای برای آیت الله خویی نوشته بود و در این نامه اعتراض خود را درباره ی سکوت ایشان در مسائل انقلاب اعلام کرده بود. من نظرم این است که شرایط آقای خویی فرق می کرد. بر این اساس قضاوت درباره آقای خویی که ایشان درباره انقلاب فعالیت نکرد یا نخواست بکند قدری دشوار است. آقای خویی در عراق تحت فشار بود و زمینه ای برای اقدام جدی علیه رژیم پهلوی در عراق برای ایشان آماده نبود."[6] وی در این خصوص بر این باور است که مرحوم خویی تحت فشار حکومت صدام مجبور به سکوت شده است. به تعبیر او "... می گویند آقای خویی در اوج انقلاب سکوت کرد، این حرف پذیرفتنی نیست. ابتدا باید شرایط سیاسی –اجتماعی ایشان را سنجید و بعد قضاوت کرد. در اوج انقلاب اسلامی ایران کشور عراق، یعنی محل اقامت آقای خویی در اختناق کامل بود. حزب بعث فضای سیاسی را چنان بر مراجع شیعه به ویژه مراجع ایرانی تنگ کرده بود که آشکار و آزاد نمی توانستند فعالیت سیاسی کنند. نمونه اش جریان هجرت امام از عراق به کویت و سپس به پاریس بود... حال باید شرایط را سنجید، چرا که اگر آقای خویی هم آشکارا فعالیت سیاسی می کرد، به یقین صدام اخراجش می کرد. در آن دوران ایشان در تقیه بودند. در جریان انقلاب هم اعلامیه ای در حمایت از امام صادر کرد و اعلامیه دیگری هم هست که در آنجا شخصی به نام علی رضا که از بعثی ها بود از آقای خویی سئوال می کند  بعثی ها به شما آسیب رساندند؟ آقای خویی می گویدهیچ آسیبی نرساندند. واضح است که این عمل ایشان از روی تقیه و برای حفظ حوزه بوده است. به همین خاطر خیلی محتاطانه عمل می کرد. با این که این اندازه محتاطانه رفتار می کردند، باز هم صدام دو تا از پسرانش را شهید کرد."[7]

حساسیت آیت الله خویی بر حفظ دماء مسلمین نیز یکی دیگر از ادله ای است که ایشان را به دور از سیاست می دانند. در گزارش ساواک آمده است که " از طرف طرفداران خمینی فشار زیادی به خویی وارد نموده اند که او نیز اقداماتی علیه ایران بنماید، خویی در ابتدا می گفته که من هنوز تکلیف شرعی خود را نمی دانم که در این قضایا چه کار کنم ولی اخیراً هشت روز نماز و درس را تعطیل نموده و در بالای منبر قبل از درس صحبت و گفته است این یهودی زاده خیلی مردم ایران را به کشتن داده و او و پدرش کافر بوده و هستند و بالأخره به زبان عربی قضایای ایران را شرح داده است و تصمیم داشته اعلامیه ای علیه ایران بدهد که دولت عراق مانع شده و گفته است ما با ایران صلح کردیم و شما حق دادن اعلامیه علیه ایران ندارید و اگر چنین کاری بکنید ما حوزه نجف را از هم می پاشیم.[8] در این روایت از ساواک دو نکته وجود دارد. یکی این عنوان که آیت الله خویی اعلام می کند همچنان تکلیف شرعی خود را در قبال مسائل ایران نمی داند و دیگری فشارهای حکومت عراق بر ایشان است. آیت الله خویی در قبال کشتار و خونریزی مردمی احتیاط می کرده و از اعلام رسمی مخالفت علیه حاکمیت پهلوی بیم داشته است. شیخ محمد خاقانی این رویه ی آیت الله خویی را اینگونه گزارش داده بود که : "... از طرف دستگاه خمینی فشار زیادی به آیت الله خویی وارد می شود که در مورد وقایع ایران اعلامیه ای بدهد لکن خویی در جواب همه می گفت من بخاطر یک سید معمم(خمینی) چگونه مردم را به کشتن بدهم و هنوز نتوانسته ام تشخیص بدهم که این سر و صداها از کجا آب می خورد."[9] در وقایع خرداد ماه 57 نیز تعدادی از انقلابیون مذهبی آیت الله خویی را در نجف تحت فشار قرار می دهند تا در رابطه با حوادث شهر قم و اتفاقاتی که در منزل آیت الله شریعتمداری و گلپایگانی رخ داده، اعلامیه ای علیه دولت شاهنشاهی ایران صادر نماید. آیت الله خویی در برابر اظهارات آنها گفته بود: در انتشار اعلامیه بحثی نیست، ولی خونریزیهای بعدی را چه کسی جواب خواهد داد؟[10] به نظر می رسد که بر اساس این دلیل، مرحوم خویی پروای جان آدمیان داشته و از فعالیتهای انقلابی پرهیز می کرده است.

یکی دیگر از ادله ای که در عدم مداخلات سیاسی و روحیه انقلابی گری آیت الله خویی بیان شده، روحیه لطیف ایشان است. در ماجرای تصادف و درگذشت فرزند آیت الله خویی اینگونه نقل شده است که "...  ایشان درس ها را تعطیل کرد و مجالس متعددی هم در طول چند روز برگزار گردید. بعد از یک هفته درس شروع می شود و مرحوم آیت الله خویی برای تدریس تشریف می آورند و درس را شروع می کنند. بعد از حدود ده دقیقه که از شروع درس گذشته بود، بغض گلوی ایشان را می گیرد و به گریه می افتد. از منبر پایین می آید و درس تعطیل می شود.... حالا مقایسه کنید با حضرت امام که وقتی مرحوم حاج آقا مصطفی به طرز مشکوکی فوت می کند، امام خم به ابرو نمی آورد و آن را از الطاف خفیه الهی تلقی می کند و در همان روز فوت می خواست برای تدریس برود تا اینکه با زور و اجبار ایشان را قانع می کنند که درس را تعطیل کنند. البته این مقایسه به معنای وجود نقص مرحوم آیت الله خویی نیست، چرا که اینگونه موضوعات امری اختیاری نیست. توان انسانها در این حد است، اما بیانگر شجاعت و شهامت امام است".[11] حجه الاسلام فردوسی پور نیز این رویکرد را عنوان می کند و تمایز میان امام و مرحوم خویی را در همین روحیات ایشان می داند. وی می گوید: "مرحوم آقای خویی وقتی پسرشان تصادف کرده و فوت نمود شاید حدود دو تا چله از وفات ایشان می گذشت من دیدم وقتی که درسش تمام شد ایشان از منبر پایین آمد شروع کرد به گریه کردن و ناله کردن و دویدن. رفقا گفتند که ایشان هر شب بعد از درس با این حالت سر قبر آقازاده خودشان در مسجد خضرا می روند و گریه می کنند.... ولی امام، وقتی ما مجلس ترحیم در مسجد هندی گرفتیم که مسجد جامع نجف است، هیأتهایی که از اطراف برای تسلیت گفتن می آمدند می پرسیدند که پدر ایشان کیست؟ گفتم ایشان است، می پرسیدند چرا گریه نمی کند..."[12]

 این رویکرد بر آن است که روحیه امام خمینی به گونه ای بوده که ایشان را به سمت حرکتهای انقلابی می کشانده و از هیچ حادثه ای پروا نداشته است اما مرحوم خویی چنان روحیه ای نداشته و لذا در پاره ای موراد از مداخلات سیاسی ابا می کرده است.

در بیان یکی دیگر از ادله عدم حضور پر رنگ سیاسی مرحوم خویی یکی از اطرافیان ایشان می گوید: "آیت الله خویی با توجه به برداشتی که از آثار گذشتگان دارد، اظهار می کند هرگاه درگیری بین رهبران مذهبی در دین و حکومت به وجود آمده، آن گروه از روحانیت باقی و ثابت ماند که جز وظیفه معنوی و روحانی کاری انجام نداده است و گذشته نشان داده هر گروه روحانی که جهت حفظ مقام روحانیت با حکومت درگیری یافته، آن مذهب و روحانیت ضرر برده و شکست خورده است."[13]

آیت الله خویی بر اساس تحلیلی تاریخی به این نتیجه رسیده بود که اگر در مجادلات سیاسی ورود کند، از وظیفه معنوی و روحانی خود باز می ماند. وی اگر چه در مواقعی که پای دمای مسلمین در میان بود، بارها تذکار کتبی و شفاهی می داد و از ریخته شدن خون مسلمین پروا می داشت، اما کوشید تا با احتیاط در سیاست قدم بر دارد و به رویه ی علمای نجف در سیاست ورود کند. سیاستی که اگر چه منتقدان بسیاری را برانگیخت، اما آیت الله را به مقبولیتی عمومی رسانید. 


 

پی نوشتها



[1] خاطرات آیت الله سید جعفر کریمی،ص82

[2] خاطرات آیت الله خاتم یزدی، ص169

[3] خاطرات آیت الله خاتم یزدی، صص103-104

[4] خاطرات حجه الاسلام حاج شیخ محمد فاضل استرآبادی، صص108-109

[5] امام خمینی در آینه اسناد ساواک، ج6، ص300-301

[6] خاطرات حجه الاسلام محمد سمامی، صص158-159

[7] خاطرات حجه الاسلام سمامی، صص155-156

[8] انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک، ص362

[9] انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک، ص302

[10] انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک، وقایع خرداد 57، ص21

[11]ص144 خاطرات حجه الاسلام حاج شیخ محمد فاضل استرآبادی،

[12] خاطرات حجه الاسلام فردوسی پور، ص150

[13] امام خمینی در آینه اسناد، ج9، ص82