سکوتِ سیّدِ صدر (به بهانه ی کناره گیری سید مقتدی صدر از سیاست)

1-این شاید یکی از جذاب ترین تصاویر از سید مقتدی صدر باشد. تصویری که جوانان عراقی، آنرا بر شانه های خود حمل می کنند. سید، انگشت تهدید را بلند کرده و مخالفان را به مبارزه می خواند. انگشتی که به پشتوانه ی عقبه ای مردمی برافراشته شده است و "جیش المهدی" آنرا همراهی می کند. مقتدی صدر، شناخته شده ترین بازمانده ی خاندان صدر است. او حرکتهای سیاسی خود را با شیوه ای مسلحانه دنبال می کند.  مقتدی صدر اما اعلام کرده است که از عرصه های سیاسی کناره گیری کرده است.  وی علت این اقدام را حفاظت از اسم و رسم خاندان صدر، پایان دادن به تمامی فسادهای مالی و اداری در گذشته یا آینده، تحت نام این خاندان، پایان دادن به رنج های ملت و خروج از چنبره ی تنگ سیاست و سیاستمداران اعلام کرده است. وی پیش از این هم در تابستان گذشته اعلام کرده بود که هر گونه فعالیت سیاسی را کنار می گذارد؛ اما طولی نکشید که به عرصه ی سیاسی بازگشت. در آن زمان وی علت اقدام خود را اعتراض به اقدامات مسلحانه برخی از همفکرانش، اوضاع نابسامان کشور و سکوت اهل سیاست در قبال مصالح ملت اعلام کرده بود.

2- کناره گیری از سیاست، در خاندان صدر بی سابقه نیست. پیش از این نیز سید محمد باقر صدر در سال 1974 م به حُرمت عضویت طلاب علوم دینی در "حزب الدعوه" و هر حزب اسلام گرای دیگر حکم کرده بود. حزب الدعوه در سال 1957 م توسط شاگردان سید محمد باقر صدر ایجاد شده بود. این حزب، ابتدا در قامت یک جنبش مذهبی پدیدار شد و حفاظت از ارزشهای اسلامی را هدف خود قرار داد.  زمانی که احزاب کمونیستی در میان عراقیان و بویژه شیعیان رواج یافته بود، سید مرتضی آل یاسین( دایی سید محمد باقر صدر) و مرحوم سید اسماعیل صدر( برادر سید محمد باقر صدر) با تایید آیت الله العظمی حکیم مجموعه ای به نام "جماعه العلما" را برای مقابله ی فکری با غیر مسلمانان تشکیل دادند. پس از آن بود که محمد باقر صدر با انگیزه ای فرهنگی، حزب الدعوه را با تعداد دیگر از همفکرانش تاسیس کرد و آنرا بازوی اجرایی حوزه علمیه و جماعه العلماء خواند. این حزب، بیشتر کار خود را روی نخبگان جامعه از جمله دانشجویان و طلاب حوزه علمیه متمرکز کرده بود. مخالفتها و سخت گیریهای حکومت بعث عراق اما این حزب را نیز به وادی سیاست سوق داده بود. در سال 1968م رهبران این حزب دستگیر و اعدام و یا طرد شدند. در سال 1974م  نیز موج دیگری از دستگیری و شهادت سران این حزب به راه افتاد. با وجود این سختگیریها بود که سید محمد باقر صدر حکمی تاریخی صادر کرد و به حرمت عضویت طلاب علوم دینی در حزب الدعوه فتوا داد. رویکرد اصلی این حزب مقابله با سکولاریسم و دفاع از مبانی اعتقادی اسلام بود. مقتدی صدر، داماد سید محمد باقر صدر است و این منش وی را در پیش چشم داشته است.

3- سید محمد باقر حکیم، متنی نوشته بود با عنوان "الامام الشهید الصدر، النظریه السیاسیه". سید حکیم در این متن، روایت دیگری را از حکم حرمت فعالیتهای سیاسی، نزد محمد باقر صدر  صادر کرده بود. وی در آن مقاله گفته بود که سید صدر پس از تشکیک در آیه ی "شوری" از فعالیتهای سیاسی پا پس کشیده است. آیت الله حکیم، گفته بود که: "شهید صدر در محرم سال 1380 ق در حالی که من در لبنان بودم نامه ای به من نوشت مبنی بر تردید در مبانی شرعی عمل حزبی بویژه مهم ترین مبنای آن، یعنی دلالت آیه ی شوری. از همین رو تصمیم گرفت تا از حزبی که رهبری فکری آن محسوب می شد کناره گیری نماید". سید مهدی حکیم( برادر محمد باقر حکیم) هم از این حزب کناره گیری کرده بود. بر اساس ادعای محمد باقر حکیم، استعفای سید صدر و کناره گیری او از فعالیتهای سیاسی، مبنای معرفتی داشته و نه عامل بیرونی و فشارهای خارجی. سید صدر پس از این تحول فکری بود که بیشتر به جانب حمایت از مرجعیت تمایل یافت و از حرکتهای خودسرانه و بدون مشورت مرجعیت خودداری کرد.  وی ابتدا از مرجعیت آیت الله سید محسن حکیم حمایت کرد و پس از وفات ایشان به آیت الله خویی گرایش یافت و پس از آن از امام خمینی تبعیت کرد.

4- مقتدی صدر، فرزند سید محمد صادق صدر است. در زمان سید محمد صادق صدر، صدام حسین کوشیده بود تا خود را مسلمانی راستین نشان دهد. او موجی اسلام خواهانه را درانداخته بود که آنرا "الحمله الایمانیه" می نامید. صدام در شعبه های حزب بعث کلاسهای دینی برقرار کرد. نگارش کلمه "الله اکبر" در پرچم عراق از نشانه های همین دوره است. در این میان، شهید سید محمد صادق صدر فرصت را مغتنم شمرد و از "الحمله الایمانیه" برای ایجاد خیزشی در میان توده ها استفاده کرد. او رویکرد خود را "حوزه ناطقه" نامید. او رویکرد سکوت و عدم مداخله در سیاست را نیز "حوزه صامته" می نامید. مقتدی صدر نیز فعالیتهای آیت الله سیستانی را در راستای حوزه ی صامته می داند. پس از سید محمد صادق صدر، دو جریان از تفکرات وی، منشعب شد. جریان مقتدی صدر که حرکت تندروانه ی مسلحانه را برگزید و دیگری جریان "الفضیله الاسلامیه" به رهبری شیخ محمد یعقوبی. شیخ یعقوبی نیز از شاگردان سید محمد صادق صدر بود. وی جریان جیش المهدی به رهبری مقتدی صدر را برداشتی ناروا از حرکتهای محمد صادق صدر می داند. امروز شیخ یعقوبی، خود را جانشین مکتب صدر می خواند و خود را نسبت به این مقام از مقتدی صدر شایسته تر می داند. جریان شیخ یعقوبی اگر چه قائل به تشکیل حکومت اسلامی است اما بر سیاستهای مقتدی صدر نیز روی خوشی نشان نمی دهد.  به نظر می رسد، حوزه ی ناطقه ای که سید محمد صدر از آن سخن می گفت لزوماً با اسلحه و خونریزی پیش نمی رود و سیاستهای مداراجویانه ی دیگری را نیز می تواند با خود همراه کند.

5- مقتدی صدر  از آیت الله سید کاظم حائری تقلید می کند. آیت الله حائری مجتهد جامع الشرایطی است که جریان صدر، او را رهبر معنوی خود می داند. وی اینک در شهر قم ساکن است. آیت الله حائری نسبت به اختلاف میان شیعه و اهل سنت حساسیت زیادی می ورزد. ایشان بارها این مسئله را هشدار داده است. در جریان جنگهای مذهبی که در عراق درگرفته بود، آیت الله حائری بارها بیانیه هایی را صادر کرد و از درافتادن در اینگونه نزاعها بیم داد. با گسترش فعالیت جریانهای تکفیری در منطقه و نزاعهایی که هر روز، خون بیشتری را طلب می کند، به نظر می رسد که انگشتهای اتهام به سمت جریان صدر هم بیشتر شده است. مقتدی صدر با این اعلام موضع، هم از مرجع تقلید خود فرمان برده است و هم نزاعهایی عافیت سوزی که جریان صدر، متهم اصلی آن است را خاموش می کند.

6-مقتدی صدر، با دستاوردهای مدرن فکری نیز بیگانه نیست. سایت عراقی "الکتابه"، زمانی نظر سید صدر را در مورد دموکراسی جویا شده بود. وی در پاسخ گفته بود که: "اگر معنی دموکراسی حکومت اکثریت بر مردم بدون ضایع شدن حقوق اقلیت هاست، در این صورت ما از کسانی بودیم که حتی پیش از صدور فتوای مراجع در این باره، خواستار آن شدیم. ضمن اینکه وقتی فتوای مراجع در این زمینه صادر شد از آن حمایت کردیم و به همراه سایر مردم عراق طی تظاهراتی خواستار اجرای آن شدیم. علاوه بر آن بارها اعلام کرده ایم که حتی یک روز پس از برگزاری انتخابات آزاد و سالم در عراق، هیچ شبه نظامی وابسته به ما در عراق وجود نخواهد داشت". به نظر می رسد که مقتدی صدر، فعالیتهای نظامی خود را یک ضرورت می دانسته و با رفع ضرورتها، او نیز از اقدام مسلحانه پای پس کشیده است. وی اگر چه در مرام نامه ی خود در جیش المهدی، مقابله با نیروهای مخالف را قید کرده است، اما با خروج نیروهای امریکایی، رسالت نظامی خود را تمام شده می داند. سیاست او اینک بازگشت به فعالیتهای دینی و مذهبی است.

مقتدی صدر، سال گذشته نیز از سیاست خداحافظی کرده بود اما دوباره به میدان بازگشت، اما شاید این بار او از سیاستهای محمد باقر صدر الگو برداری کرده و فعالیتهای سیاسی نیروهای تحت امر خود را مسکوت گذاشته است، شاید این بار به مانند پدرِ همسر خود، گوش به فرمان تام مرجعیت است و هر امر خودسرانه ای را بر نمی تابد، شاید این بازمانده ی خاندان صدر، می خواهد روی دیگری از حوزه ی ناطقه را به نمایش  بگذارد، حوزه ای که لزوماً با خون و شمشیر عجین نیست و سکوت و تدبیر را راه موفقیت می داند. شاید او سلاح آتشی را بر زمین بگذارد و نطق حوزوی را گره گشا بداند. اگر این شایدها به حقیقت بپیوندد، باید بر آن تصویر جذاب سید مقتدی نیز نگاهی دوباره کرد. سید صدر این بار، روی دیگر تصویر را به نمایش می گذارد. سیدی که انگشت بر لب گذاشته است و همگان را به سکوت دعوت می کند. سکوتی که هم می تواند از خاندان صدر آبروداری کند و هم ثمرات نیکی برای عالم تشیع به ارمغان آورد.

سید عباس موسوی، طلبه ای که مبارز شد


اوایل سال 1980 بود که تشکیلاتی در لبنان ایجاد شد و روز به روز قدرت گرفت و شهرت یافت. نام عروسِ خاورمیانه با نام این گروه همراه شده است. "حزب الله لبنان" جریانی است که با هدف مبارزه با رژیم صهیونیستی و رهایی شیعیان از مظلومیت و محرومیت، ایجاد شد. نام این حزب اما با نام "سید عباس موسوی" عجین است. سید عباس موسوی روحانی مبارزی بود که تنها 9 ماه بر رهبری این تشکیلات گمارده شده بود. سید عباس در 16 سالگی ملبس به لباس روحانیت شده بود. سید موسی صدر او را ترغیب به تحصیل در حوزه علمیه کرده بود. امام موسی صدر، سید نوجوان را تشویق کرده بود تا به محفل درسی سید محمد باقر صدر وارد شود.  موسوی به نجف رفته بود و هنگامی که به درس خارج فقه صعود کرد، به کلاس درس آیت الله سید محمد باقر صدر رفت.[1] سید عباس با حضور در نجف اشرف، به حلقه ی وصل این دو پسر عمو(سید موسی و سید محمد باقر صدر) بدل شده بود. وی همه ساله پس از عاشورا به لبنان می رفته و امام صدر را از اوضاع حوزه علمیه نجف باخبر می کرده است.[2] حکومت صدام در عراق، شرایط را بر سید عباس تنگ می کند و سید پس از 9 سال تحصیل در نجف به لبنان باز می گردد.

سید عباس موسوی پس از بازگشت از نجف، افرادی که از این شهر تبعید شده بودند را جمع کرد و حوزه ای به نام "امام منتظر(عج)" تشکیل داد[3]. این حوزه در شهر بعلبک ساخته شده بود. این حوزه زمانی مورد توجه قرار گرفت که اعضای سپاه پاسداران ایران به آن وارد شدند. از این حوزه، به عنوان اولین پایگاه در مقابل رژیم صهیونیستی نام برده می شود. شورای عالی دفاع ایران پس از حمله اسرائیل به لبنان جلسه تشکیل داده بود و تصمیم گرفته بود به سوریه و لبنان نیرو اعزام کند تا با اسرائیل بجنگد. یک هفته پس از حمله ی نظامی اسرائیل به لبنان نگذشته بود که حدود 500 تن از نیروهای لشکر محمد رسول الله(ص) به سوریه اعزام شد تا از آن طریق به لبنان برود.[4] در طول پنج شب، پنج فروند هواپیمای نظامی وارد سوریه شدند و در هر نوبت 500 رزمنده را با سلاح و مهمات به دمشق انتقال دادند.. روز ششم اما امام خمینی(ره) با اعزام نیرو به سوریه مخالفت می کند. سید عباس موسوی به همراه "صبحی طفیلی" - از اعضای حزب الله لبنان-، به سفارت ایران در دمشق می روند و اظهار نگرانی می کنند که چرا اعزام  نیرو متوقف شده است.؟ محسن رفیقدوست به همراه سید علی اکبر محتشمی پور به خدمت امام(ره) می روند و محتشمی پور، اوضاع لبنان را تشریح می کند. حضرت امام(ره) اما می گویند که: اگر ما نیرو به سوریه اعزام کنیم از چه طریق نیازشان را تامین کنیم؟ از چه طریق سلاح و مهمات و غذا و درمانشان را تدارک کنیم؟[5] امام خمینی به محتشمی پور می گوید: این جوانان لبنانی هستند که می توانند از کشورشان دفاع کنند. امام خمینی پس از این به سپاه پاسداران دستور می دهد که در لبنان، مراکز آموزشی تدارک ببیند و جوانان لبنانی را در آنجا آموزش دهند.

 پس از توقف اعزام اعضای سپاه به سوریه، هیچ کدام از اعضای شورای عالی دفاع، با امام ملاقات نکردند و اینگونه به چنین تصمیمی اعتراض کردند. طبق فرمایش حضرت امام(ره) اما فعالیتهای آموزشی سپاه در لبنان آغاز شد. سید عباس موسوی، خود نیز در این دوره های آموزشی شرکت کرد. قبل از این، سید عباس موسوی، هیچ جنب و جوش سیاسی نداشت. ایشان فقط در جو مدرسه ی علمیه بعلبک بود و در هیچ جریان و تشکیلات سیاسی فعالیتی نمی کرد. اوضاع سال 1982 شهر بعلبک و لبنان اما به گونه ای بود که پس از یورش اسرائیل به لبنان و اشغال این کشور، همه ی مردم از ترس، پرچم های سفید بر پشت بام ها برافراشته بودند. در آن زمان، علی شمخانی به همراه شیخ علی کورانی به بعلبک رفته بودند و به مردم می گویند که پرچم های سفید را پایین بیاورید و پرچمهای سرخ را برافرازید.[6]  با ورود سپاه پاسداران به لبنان است که حلقه های حزب الله شکل میگیرد و جریان مقاومت لبنان، آغاز به فعالیت می کند. شیخ علی کورانی گفته است که "در آن شرایط آقای محسن رضایی در دمشق مستقر شده و آقای شمخانی به بعلبک آمد و با ایشان چند جلسه تشکیل دادم و قرار شد جنبش مقاومت به وجود آید. اصولاً جنبش مقاومت توسط سپاه پاسداران و آقای محتشمی پور سفیر وقت جمهوری اسلامی ایران در دمشق تاسیس شد."[7].

 سردار حسین دهقان وزیر دفاع کنونی- از جمله افرادی بود که در آن زمان به لبنان اعزام شده بود. او همسایه ی سید عباس موسوی در لبنان بود. او معاشرت بسیاری با سید داشته است. وی می گوید که یکی از ابعاد شخصیت سید عباس موسوی بُعد نظامی ایشان بود هر چند که از بینش و تیز هوشی سید حسن نصرالله در مسائل نظامی برخوردار نبود.

پیش از سید عباس موسوی، "صبحی طفیلی" رهبری حزب الله لبنان را بر عهده داشت. صبحی طفیلی اما پس از چندی از تشکیلات حزب الله کنار گذاشته شد. وی گفته بود که حزب الله دیگر حزبی آزادیخواه نیست و به ابزاری در جهت منافع ایران تبدیل شده است.[8] سردار دهقان در وصف صبحی طفیلی گفته است که "شخصیت روحی و روانی شیخ صبحی طفیلی اصولاً با شخصیت سید عباس موسوی و سید حسن نصرالله متفاوت بود. شیخ صبحی طفیلی از نظر شخصیتی، همانند رهبرانی است که دوست دارند مطرح شوند... هدف نباید کسب قدرت باشد، اگر ما دنبال کسب قدرت و موقعیت باشیم، آنگاه ماهیت کار و تلاش مشخص می شود. صبحی طفیلی در حوزه ی این معیارها ضعیف بود".[9] سردار دهقان که از نزدیک با روند شکل گیری و تحولات حزب الله لبنان آشناست، در مورد برکناری صبحی طفیلی گفته است: "کنار گذاشته شدن شیخ صبحی در نتیجه ی نگاهی بود که ایشان به خود و به حزب الله داشت. شورای حزب الله ترکیبی از طیفها و سلیقه های گوناگون است. کنار گذاشته شدن شیخ صبحی در نتیجه ی نگاهی بود که ایشان به خود و به حزب الله داشت. اگر این نگاه درست بود، شاید امروز شیخ صبحی همچنان به عنوان یک عنصر موثر و فعال در حزب الله حضور داشت. این کاستی ها و تعلقات شیخ صبحی بود که ایشان را به اهداف و جریان سیاسی خاصی کشاند. ذهنیت او اجازه نمی داد که اهدافی فراتر از حزب الله لبنان و مقاومت و فراتر از جهان اسلام داشته باشد. فرایند و معیارهای انتخاب دبیر کل حزب الله بر اساس شایستگی و کفایت است. اما شیخ صبحی به سمت انفعال و انتقام گیری بر آمد. او در سالهای پس از برکناری، حرکت خود را مبنای نفی حزب الله قرار داد".[10]

پس از شیخ صبحی طفیلی بود که با اصرارهای اعضای حزب الله، سید عباس موسوی به عنوان دبیر کل این تشکیلات معرفی شد. قبل از تشکیل حزب الله لبنان، "حرکت امل" بوسیله ی سید موسی صدر ایجاد شده بود و در راستای محرومیت زدایی از شیعیان لبنان فعالیت می کرد. با ایجاد حزب الله، حرکت امل، آنرا تهدیدی برای خود می دانست و تلاش می کرد تا اجازه ندهد، حزب الله در مناطق تحت نفوذ حرکت امل حضور پیدا کند. این اختلاف نظرها باعث درگیریهایی میان این دو تشکیلات نیز شد. حرکت امل در آن زمان نه به حزب الله اجازه می داد که در مناطق تحت نفوذ خود موقعیت اجتماعی داشته باشد و نه به عناصر خود اجازه می داد که به حزب الله بپیوندند. سید عباس موسوی پس از انتخاب به عنوان مسئول اصلی حزب الله، می کوشید تا این درگیریها را کاهش دهد.

همچنین پیش از تشکیل حرکت حزب الله، حزب الدعوه عراق، فعالیتهای عمده ای را رهبری می کرده است.  این سازمان را شاگردان سید محمد باقر صدر ایجاد کرده بودند. سید صدر بیشتر به فعالیتهای فرهنگی و آموزشی گرایش داشته است و نه حرکتهای سیاسی.  شیخ حسان سویدان روحانی لبنانی در مورد فراگیری جریان محمد باقر صدر و تعلق خاطر سید عباس موسوی به آن می گوید: "در آن زمان، جوانان تحصیل کرده و فرهیخته و طلبه های آگاه علاقمند بودند در محضر درس شهید محمد باقر صدر حضور داشته باشند. بی تردید راهکارها و برنامه های شهید صدر در آن مرحله در راستای اهداف و نهضت فکری مرحوم آیت الله العظمی سید محسن حکیم صورت می گرفت. فعالیتهای سید محسن حکیم جنبه های اجتماعی و دینی داشت، به شیوه هایی که یک مرجع تقلید عمل می کرد".[11] پس از تشکیل حزب الله لبنان، فعالیتهای پراکنده ای که توسط شیعیان انجام می شده، همگی رنگ و بوی سیاسی پیدا می کند. افرادی که در حزب الدعوه فعالیت می کرده اند نیز برخی به حزب الله گرایش پیدا می کنند. محمد باقر صدر کمتر وارد کارهای اجرایی و عملیات سیاسی می شده است. در حالی که گرایش جوانان و جامعه بیشتر به سمت مسائل سیاسی و حرکتهای انقلابی  کشیده شده بود. و لذا در نجف اشرف یک نوع اختلاف و تضاد سلیقه ای بین یاران امام خمینی(ره) و جریانات وابسته به حزب الدعوه بوجود می آید.[12] محتشمی پور گفته است افرادی امثال سید عباس موسوی که از شاگردان محمد باقر صدر بودند، در نجف اشرف دچار یک پارادوکس شده بودند. اصولاً شهید صدر بر این باور بود که با حرکت فرهنگی و گسترش آگاهی میان جوانان و دانشگاهیان و دامن زدن به حرکت تبلیغاتی می تواند جامعه را اصلاح کند. این درگیریها میان حزب الدعوه و حزب الله سبب شد تا شیخ علی کورانی بنیانگذار شاخه سازمان حزب الدعوه لبنان- اقدام به انحلال حزب الدعوه در لبنان کند و به جمع اعضای حزب الله بپیوندد با این انگیزه که "میخواستیم در سایه ی رهبری ولایت فقیه حرکت کنیم. چرا که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تحت رهبری ولایت فقیه عمل می کرد".[13]  سید عباس موسوی نیز،  در این شرایط بود که به حزب الله لبنان پیوست. سید حسن نصرالله گفته است که "سید عباس چند بار با پیشنهاد دبیر کلی حزب الله مخالفت کرد و می پرسید که چرا من باید دبیر کل حزب الله باشم؟"[14] سید عباس پس از پذیرفتن این سمَت اما تمامی تلاش خود را در راه مبارزه با رژیم صهیونیستی و انسجام شیعیان انجام داد. سید حسن نصرالله می گوید که سید عباس همیشه یادآوری می کرد که: در سایه سکوت و بی تفاوتی نسبت به آرمان فلسطین و رویارویی با دشمن صهیونیستی امکان ندارد نماز و روزه مان قبول درگاه حق تعالی گردد.[15]وی در مقابل حرکتهای استبدادی در عراق نیز  می گفته که رژیم بعثی دیوار بزرگی از ترس در برابر ملت عراق ایجاد کرده است، اما من این دیوار را با خون خود منهدم خواهم کرد.

سید عباس موسوی پس از 9 ماه دبیر کلی حزب الله لبنان، بوسیله ی نیروهای صهیونیستی به شهادت رسید. سردار دهقان، شهادت عباس موسوی را برکتی برای حزب الله لبنان می داند. "شهادت سید عباس را در آن مقطع زمانی می توان به شهادت شهید بهشتی در تهران تشبیه کرد. همانگونه که شهادت شهید بهشتی پیامدهای مثبتی برای انقلاب ایران داشت، شهادت سید عباس موسوی هم پیامدهای مثبتی برای حزب الله داشت".[16] شاید موفقیتهای حزب الله لبنان هم بواسطه ی شهادت این سید مبارز بود و این سخنی بود که فتحی شقاقی - بنیانگذار جهاد اسلامی فلسطین- نیز بدان اذعان کرده بود "حزبی که دبیر کل آن شهید شود هرگز شکست نمی خورد".[17]


                                                                                                               

 

پی نوشتها



[1] روزنامه جمهوری اسلامی، 27/11/1373

[2] روزنامه رسالت، 28/11/1375

[3] روزنامه کیهان، 27/11/1372

[4]مصاحبه با سید علی اکبر محتشمی پور، مجله شاهد یاران، شماره 40

[5] همانجا

[6] مصاحبه با شیخ علی کورانی، همان

[7] همانجا

[8] سایت عصر ایران، تاریخ 6/2/1386

[9] مصاحبه با سردار حسین دهقان، همان

[10] همانجا

[11] مصاحبه با شیخ حسان سویدان، همان

[12] مصاحبه با محتشمی پور، همان

[13] مصاحبه با شیخ علی کورانی، همان

[14] مصاحبه با سید حسن نصرالله، همان

[15] همانجا

[16] مصاحبه با سردار دهقان، همان

[17] پیام تسلیت فتحی شقاقی پس از شهادت سید عباس موسوی

"اخلاص"، میرات شیخ عباس قمی

 

کمتر کتاب مذهبی است که در فرهنگ شیعه، توفیق "مفاتیح الجنان" را یافته باشد. این کتاب در کنار قرآن کریم نشسته و در اغلب خانه های شیعیان راه یافته است. شیخ عباس قمی جمع آوری کننده ی ادعیه و زیارات و نمازهایی است که آنرا "مفاتیح الجنان " نامیده است. شیخ عباس دلبسته ی احادیث و روایات بود. او تمامی عمر خود را به تفحص در این وادی گذرانده بود. او در احادیثِ معصومین(ع)، شفا بخشی می دید. نه تنها شفای باطنی که حتی شفای ظاهری را هم در همین احادیث جستجو می کرد. فرزند ایشان نقل کرده است که : "زمانی پدرم چشم درد سختی داشت که اطبای قم از علاجش عاجز شده بودند. پدر روزی به مادرم گفت که کتاب شریف اصول کافی را نزد من بیاور ! مادر کتاب را به دست پدر داد. پدر گفت: این کتاب منبع واقعیات الهیه و سراسر حکمت و هدایت و نور است و شفای هر درد... نمی شود این کتاب بی اثر باشد، کتاب را یکی دو بار به چشم خود کشید، یکی دو ساعت بعد از آن از درد چشم خلاص شد." در روایت دیگری همچنین از فرزند ایشان نقل شده است که "هنگامی که شیخ عباس در نجف اشرف به مرض سختی دچار شده بود و معالجات اطبا در ایشان موثر نمی افتاد، یک روز در حالی که ناله می کرده اند، به مادرم فرمودند مقداری آب در قوری با یک ظرف بیاورید. ایشان گفتند که پنجاه سال است با این انگشتان ، "قال الله" و "قال الصادق" و "قال الباقر" نوشته ام. آن وقت انگشتان خود را روی ظرف گرفت و از قوری به روی آن ریخت و آن آب را نوشید. پس از چند ساعت شفای کامل یافت".

شاید یکی از بارزترین ویژگیهای مرحوم شیخ عباس قمی، خلوص او در نقل روایات بود. نه تنها در مواجهه با احادیث، که حتی در منش شخصی هم، خلوصِ رفتاری او زبانزد بوده است. محمود شهابی در مقدمه ای که بر کتاب فوائد الرضویه ی ایشان نوشته است، آورده که: "در یکی از ماههای رمضان، با چند تن از رفقا از ایشان خواهش کردیم که در مسجد گوهرشاد اقامه ی جماعت کنند. ایشان پذیرفتند و چند روز نماز ظهر و عصر در یکی از شبستانهای آنجا اقامه شد. جمعیت روز به روز افزوده می شد. یک روز پس از اتمام نماز ظهر مرحوم شیخ عباس به من که نزدیک ایشان بودم گفتند، من امروز نمی توانم نماز عصر بخوانم. رفتند و دیگر آن سال را برای نماز جماعت نیامدند و در موقع ملاقات و استفسار از علت ترک نماز جماعت گفتند حقیقت این است که در رکوع رکعت چهارم، متوجه شدم که صدای اقتدا کنندگان که پشت سر من می گویند "یا الله، ان الله مع الصابرین" از محلی بسیار دور به گوش می رسد، این توجه که مرا به زیادتی جمعیت متوجه کرد، در من شادی و فرحی تولید کرد و خلاصه خوشم آمد که جمعیت این اندازه زیاد است، بنابراین من برای امامت، اهلیت ندارم"[1]. شیخ عباس قمی خود نیز در خاطره ای برای پسرش واقعه ای را تعریف کرده بود که خبر از نهایت خلوص نیت این فقیه وارسته می دهد. ایشان نقل کرده است که وقتی کتاب منازل الاخره را نوشته و به چاپ رساندم، در قم شخصی بود به نام "عبدالرزاق مساله گو" که همیشه قبل از ظهر در صحن مطهر حضرت معصومه (س) احکام شرعی را برای مردم می گفت. مرحوم پدرم "کربلایی محمد رضا" از علاقه مندان منبر شیخ عبدالرزاق بود و به حدی که هر روز در مجلس او حاضر می شد و شیخ هم بعد از مساله گفتن، کتاب منازل الاخره مرا می گشود و از آن برای شنوندگان و حاضران از روایات و احادیث آن می خواند. روزی پدرم به خانه آمد و مرا صدا زد و گفت شیخ عباس! کاش مثل عبدالرزاق مساله گو می شدی و می توانستی منبر بروی و از این کتاب که او برای ما می خواند تو هم بخوانی. چند بار خواستم بگویم پدر جان ! این کتاب از آثار و تالیفات من است اما هر بار خودداری کردم و چیزی نگفتم و فقط عرض کردم دعا بفرمایید خداوند توفیقی مرحمت نماید..

مواجه ی او با روایات اگر چه از روی اخلاص و طینت پاک وی بود، اما شاید همین امر سبب شد تا در پاره ای از روایات، سهم عقل را به جای نیاورد و روایاتی را نقل کند که بیشتر، سویه های اسطوره ای دارد. کتاب منتهی الامال، یکی از آثار مرحوم شیخ عباس است که با بسیاری از احادیث غیر عقلانی آمیخته است. مواجهه ی شیخ عباس قمی با واقعه ی عاشورا نیز انتقادات شهید مطهری و شیخ صالحی نجف آبادی را به همراه داشت. شاید همین رویکرد نقل گرایی بود که سبب شد تا در ماجرای مشروطیت نیز، وی به جانب مشروعه خواهان گرایش پیدا کند. او در مورد شیخ فضل الله نوری نیز گفته بود که او شهید راه حق است. در تفسیر مفهوم شهادت شیخ فضل الله نیز استناد کرده بود که تاریخ به دار آویخته شدن شیخ، به حروف ابجد، برابر می شود با "الشهید شیخ فضل الله ".[2]

شاید همین مواجهه های خالصانه بوده که کلام شیخ را نیز نافذ کرده بود. نقل شده است که سخنان نافذ آن مرحوم چنان بوده که تا یک هفته انسان را از تمامی سیئات و پندارهای ناروا باز می داشته است[3]. امام خمینی نیز در خاطره ای که از ایشان نقل کرده اند، به نفوذ کلام شیخ، صحه گذاشته است. "روزی از مشهد عازم تهران بودیم، که ناگاه ماشین از حرکت ایستاد، راننده با عجله پایین آمد و بعد از اینکه ماشین را براندازی کرد، خیلی زود عصبانی و ناراحت به داخل ماشین برگشت و گفت: پنچر شده و آنگاه به صندلی ما که در وسطهای ماشین بود، آمد. به من چون سید بودم حرفی نزد. ولی رو کرد به حاج شیخ عباس قمی و گفت: اگر می دانستم، تو را اصلاً سوار نمی کردم. از نحسی قدم تو بود که ماشین ما را در این وسط بیابان معطل گذاشت. یا الله برو پایین و دیگر هم حق نداری سوار این ماشین بشوی. مرحوم شیخ عباس بدون اینکه کوچکترین اعتراضی کند و حرفی بزند، بلند شد و از ماشین پیاده شد. من هم با او بلند شدم که با او پیاده شوم اما او مانع شد و گفت راضی نیستم تو پیاده شوی... بعد از مدتی که شیخ عباس را دیدم، جریان آن روز را از او پرسیدم. گفت: وقتی شما رفتید خیلی برای ماشین معطل شدم، برای هر ماشینی دست بلند می کردم نگه نمی داشت. تا اینکه یک ماشین کامیونی برایم نگه داشت. بعد از صحبت با راننده متوجه شدم که او ارمنی است. من با او در مورد دین اسلام صحبت کردم و برخی از احکام اسلام را برای او بازگو کردم.. وقتی که به نزدیکیهای مقصد رسیدیم به صورت او نگاه کردم. و دیدم که قطرات اشک از چشمش جاری شده است ... او با چشمان اشک آلود در همان لحظه مرا شاهد گرفت که در مقابل تو مسلمان می شوم و به خانه که رفتم تمام خانواده را نیز به اسلام دعوت می کنم.[4] نفوذ کلام شیخ تا حدی بوده است که با سخنانی چند ساعته، فردی را منقلب می کند و به دین اسلام دعوت می کند.

شیخ عباس قمی در بیان مِهر و علاقه ی خود به تحقیق و کتاب خوانی گفته بود که: زمانی که در قم تحصیل می کردم، خیلی تنگدست بودم تا جایی که یک قِران و دو قران جمع می کردم تا اینکه مثلا سه تومان می شد، آن را برداشته از قم تا تهران پیاده می رفتم و با آن کتاب خریده، به قم بر می گشتم و به تحصیل ادامه می دادم.[5]

شیخ عباس قمی دو بار ازدواج کرد. ازدواج اول او با دختر سید زکریا قزوینی از علمای بزرگ قم بود. این وصلت پس از چندی به جدایی انجامید. پس از آن ایشان در مشهد با دختر آیت الله سید احمد طباطبایی ازدواج کردند. شیخ عباس قمی را باید، عالمی حدیث گرا نامید. از همین رو است که او را محدث قمی نیز نام نهاده اند. احادیثی که او نقل کرده است، اگر چه بعضاً سویه های عقلانی کمتری دارد، اما گویی از پشتوانه ای نصیب می برد، که در خانه های اغلب شیعیان و در دل آنها نفوذ می کند. پشتوانه ای از "اخلاص" ، که شیخِ قم آنرا به ارث گذاشته است.

                                                                                              

پی نوشتها



[1] فوائد الرضویه، ج1، مقدمه محمود شهابی

[2] فوائد الرضویه، شیخ عباس قمی، ص351

[3] مجله نور علم، شماره دوم، ص27

[4] . به نقل از آیت الله شیخ علی پناه اشتهاردی، برگرفته از کتاب عاقبت به خیران عالم، ج2، علی محمد عبدالهی، تبیان

[5] شیخ عباس قمی مرد تقوا و فضیلت، علی دوانی، ص18


این متن در مباحثات

اخلاق خدایان؛ یک نسل پس از عبدالکریم سروش( به بهانه ی تاملات اخیر آرش نراقی)

            

اوایل دهه ی هفتاد بود که عبدالکریم سروش مقاله ای نوشت و در آن، میان دو گونه اخلاق، تمایز نهاد. اخلاقِ بندگان و اخلاقِ خدایان.آن مقاله، "اخلاق خدایان" نام داشت اما رسالت آن متن، بررسی اخلاقِ بندگان بود. سروش در آن مقاله گفته بود که اخلاقِ بندگان، تحوّل پذیر، نسبی، استثنا پذیر، اعتباری و شکستنی است. بر اساس این معیار بود که اخلاقِ خدایان بسی برتر از اخلاقِ بندگان قرار می گرفت. نه سویه های نسبیّت بر آن وارد بود و نه غبارِ اعتباریّت بر آن می نشست. به تعبیر سروش "مدعا و مراد این مقاله بسی فروتنانه است و آن، کشیدن خطی است میان دو گونه اخلاق، یکی اخلاقی که در خور خدایان است و دیگری اخلاقی که در خور بندگان است". سروش با ترسیم این سخن، حکم کرده بود که اگر در اخلاقیاتِ انسانی استثنایی می خَلَد و نسبیتی رخ می نماید، اما در مقام اخلاق خدایی، چنین اموری مجالی نمی یابند. عبارات پایانی سروش در آن مقاله اینچنین بود که "این شیوه ای است متواضعانه در اخلاق که در خور بندگان است، نه خدایان، آن اخلاق و عدل الهی است که با همه ی جوامع ممکن می سازد، نه عدل آدمیان. و به ما بندگان بندگی می بَرازد، نه خدایی. کار خدا، اخلاق خدا و تدبیر خدا را باید به خدا سپرد که معنا و مقتضای توکل این است". عبدالکریم سروش در آن مقاله، ویژگیهای اخلاق بشری را ترسیم کرد و به اخلاقِ خدایان وارد نشد.گویی این رسالت را بر عهده ی شاگردان و درس آموزان خود نهاده بود.

سروش اما در جایی دیگر، تعریضی هم بر اخلاقِ خدایان کرده بود. وی در تفسیر آیه ای از قرآن کریم، نظری هم بر اخلاقِ خدایی افکند و آن ساحتِ قدسی را به سئوال طلبید. تفسیر آیه ی "رُسُلاً مُبَشّرینَ وَ مُنذِرین لِئَّلا یَکونَ للنّاسِ علیَ اللهِ حُجّهٌ بَعدَ الرُّسُل وَ کانَ اللهُ عزیزاً حَکیما"(نساء 165) توسط سروش با قضیه ای شرطیه همراه شد. بر اساس این شرطیه، اگر خداوند بر بندگانش رسولی نمی فرستاد، روا بود که بر علیه او حجتی اقامه کنند و خداوند را محکوم به پرسش نمایند. وی اینگونه حکم کرد که خداوند موّظف است تا رسولانی بفرستد و حجتی علیه او باقی نماند. سخن سروش فروتنانه بود و در قالب قضیه ای شرطی، حکمی را صادر می کرد که اگر تالی آن شرطیه عقیم می ماند، گردی بر ساحت کبریایی خداوندی هم نمی نشست. سخن عبدالکریم سروش اما بدینجا ختم نشد و اخلاقِ خدایان، مورد مداقّه ی شاگردانِ وی قرار گرفت.

ابوالقاسم فنایی از درس آموزان مکتب سروش، اخلاق خدایان را همردیف با اخلاق حقوق بشر دانست. او اینگونه حکم کرد که "با توجه به نظریه ی تقدّم اخلاق بر دین، حق خداوند و حقوق بشر، هر دو از حقوق اخلاقی هستند و از اراده ی تشریعی خداوند سرچشمه نمی گیرند؛ بنابراین همانگونه که حق خدا از اراده ی تشریعی او سرچشمه نمی گیرد، حقوق بشر نیز از اراده تشریعی او سرچشمه نمی گیرد و لذا با حکم شرعی نمی توان حقوق بشر را تخصیص زد." در نظر فنایی، حقوق بشر در عِداد حقوق خداوندی معنا یافت. هر دو حقوقی اخلاقی اند و حرمت هر دو یکسان. و آنگاه این حکم ابوالقاسم فنایی که "خدا می تواند انسان را نیافریند اما نمی تواند او را بیافریند و سپس حق او را نقض کند، یا حق نقض این حقوق را به بنده ای از بندگان خود واگذار کند." در این تحلیل، مقام خداوندی آنگونه نیست که بر اریکه ی قدرت بنشیند و امر و نهی سلطانی کند و با سرپنجه ی قدرت، امور انسانی را تدبیر کند. خداوند هم باید که با بنده اش بر زمین بنشیند و حکم انسانی بر زمینیان صادر کند. اخلاق خدایان از مقام الوهیت سابق به در آمده بود و همنشینی با زمینیان را انتظار می بُرد.

سروش دباغ از دیگران شاگردان پدرش بود که مقام اخلاق خدایان را تلطیف کرد و الوهیت خدایی را صبغه ای زمینی بخشید. او عنوان کرد که "یک سالکِ مُدرن به سر وقت خدا می رود و یگانگی چیزها را تجربه می کند، اما این امر متضمن مستغرق شدن در "او" و به سان "پَرّ کاهی در مصاف تند باد" از یک سو به آن سو شدن و بی اراده بودن نیست". سروش دباغ بر این باور است که در مواجهه با خداوند، اراده ی آدمی هم می باید که حرمت بیابد و از مقام انسانیت پای پس نکشد. در این تلقی، سهمی هم برای اراده ی آدمی در نظر گرفته می شود. سروش دباغ، از قول مرحوم اقبال لاهوری چنین نقل کرده است که "باید خودِ نحیف و به محاق رفته را احیا کرد و آن را دویاره به صحنه آورد و بدان محوریت بخشید و سلوکِ معنوی ای را موّجه انگاشت و برکشید که متضمنِ اعمالِ اراده و اختیار سالک است".در این تلقی است که اراده ی آدمی هیچگاه در اراده ی خداوندی مستحیل نمی شود و رنگ نمی بازد. انسانیت انسان پای برجاست و هیچگاه دستخوش "فنا" نمی شود.

در این تصویر از خداوند است که رسیدن به "ایمان"، نه در گرو  مناسک عبادی و حج ابراهیمی و گزاردن عشای ربانی و صلاه محمّدی است، بلکه با نظر کردن بر آلام انسانی است که معنا می یابد. "سلوک اخلاقی- عرفانی متوقف بر دیدن و به حساب آوردن دیگر موجودات گوشت و پوست و خون دار و شریک درد و رنجهای ایشان شدن است. گویی راه آسمان تنها از طریق زمین می گذرد و کسی که بر زمین پای ننهد ورنجهای خانمانسوز و عافیت سوزِ دیگر انسانهای پیرامونی را نبیند و در جهت کاستن از آنها مشارکت و مساهمتی نکند، نمی تواند نسبت به امر متعالی گشوده باشد و تجربه های ایمانی دل انگیز را از سر بگذراند و بیکرانگی هستی را تجربه کند." رسیدن به قُرب خداوند و پاس مقام خداوندی را داشتن، در تَهجّدهای شبانه و سوگواریهای فارغ دلانه حاصل نمی شود. اخلاق خدایی اینگونه می پسندد که در بشر نظاره کنی و کسب رضایت خداوندی را طلب نمایی. "از حصار شخصی و با خودی به در آمدن و معطوف به دیگری شدن، شرط اول قدم است برای پا نهادن در وادی اخلاق و ایمان و سلوک عرفانی، چرا که کسی که صرفاً دلمشغول خویشتن است و به خود می پردازد و دیگران و دغدغه های آنها را نمی بیند و به حساب نمی آورد، نمی تواند دیگر انسانهای انضمامی را از عمق جان دوست داشته باشد و عشق پیشرونده را تجربه کند. عشق پیشرونده شرط لازم جهت تحقق عشق بالا رونده است و جز از طریق پرداختن به دیگر مخلوقات و چشم دوختن در چهره ی آنها و احساس مسئولیت نسبت بدانها کردن و در جهت کاهش درد و رنج ایشان برآمدن محقق نمی شود. به سر وقت خدا رفتن و هم نورد افقهای دور شدن از معبر انسانهای رنجور پیرامونی می گذرد".

طبق این رویکرد است که اخلاقِ خدایان تلطیف می شود و می تواند که با آدمیان بر زمین نشیند و دست بر دست بشر نهد و بر او گره گشایی کند. و این در مقابل سنت عرفان قدمایی است که خداوند در غیب الغیوب است و جز قلیلی از عارف پیشگان بدو دسترسی ندارند.  بر همین اساس است که سروش دباغ هرگاه که از سنت عرفانی سخن می گوید، آنرا "سنتِ ستبرِ عرفان ایرانی اسلامی" می نامد. سنتی که ستبر است؛ از آن روی که خدای را به سختی در اختیار آدمی می نهد و اخلاقِ کم وصولی را به آدمی عرضه می کند.

در این تلقی، نافرمانی از طبیعت است که ثمرات نامبارک و شومی به همراه دارد و نه تخطی از فرامین الهی.  اگر تخلف از فرامین الهی مورد طعن و نکوهش است، اما اولاً  تخلف از سرشت طبیعت است که گناهی نابخشودنی است و دست طبیعت به تادیب آدمی می پردازد. "هستی نسبت به کنش های اخلاقی همه انسانها حساس است و چیزی در آن گم نمی شود. همه ی خوبی ها و بدی ها در آن به حساب می آیند و آثار و نتایجی بر آنها مترتب است... چیزهایی هست که نمی دانم/ می دانم، سبزه ای را بکَنَم خواهم مُرد/... پُرم از سایه برگی در آب/ چه درونم تنهاست/ ... یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بربخورد/ یاد من باشد تنها هستم/ ماه بالای سر تنهایی است". سروش دباغ اذعان می دارد که "در این تلقی، هستی قوانین صلب و سخت تخطی ناپذیری دارد، از جمله قوانین اخلاقی. بی عنایت بودن بدین قوانین و زیر پا گذاشتن آنها، البته آثار و نتایج تلخی دارد، عواقبی که نهایتاً دامن گیر فرد خاطی می شود، حتی کندن یک سبزه بی اثر نخواهد بود، چه رسد به آزار و اذیت و شکنجه و تخفیف انسانها که مسلماً حسابی خواهد داشت".

در این برداشت از زیستِ ایمانی است که خداوند، درهای رحمتش را بر روی افرادی می گشاید که با زمینیان، به مِهر رفتار کرده اند. باز شدن درهای آسمان بر روی سالک، متوقف بر گام نهادن بر روی زمین و نشست و برخاست و هم صحبتی با زمینیان است. خدایی که در این تصویر وجود دارد نیز می باید غم آدمیان را بداند، بدانها التفات ورزد، روی خوش نشان دهد و البته از تاج و تختِ خدایی، خود را به زیر کشد و همنشین بندگان گردد.

 در این فضا است که آرش نراقی از دیگر درس آموزانِ عبدالکریم سروش، به میدان می آید و از خدایی سخن می گوید که حریم خصوصی انسانها را مراعات می کند و بسیاری از رفتارهای آدمی را نمی بیند و حرمت مقام انسانیت می نهد.  خدایی که نراقی تصویر می کند، ملتزم به تقیّدات انسانی است و در بسیاری از خلوت گزینی های آدمی وارد نمی شود. آرش نراقی اخلاق خدایان را اینگونه ترسیم می کند: "در ادبیات دینی وقتی می گوییم خداوند قادر مطلق است، معنایش این نیست که خداوند تمام کارها را می کند، معنایش این است که خداوند می تواند هر کاری را بکند(مشروط بر آنکه انجام آن کار منطقاً محال نباشد.) بر همین قیاس، به نظر من، وقتی می گوییم خداوند عالم مطلق است، معنایش این نیست که خداوند تمام چیزها را می داند، معنایش این است که خداوند می تواند هر چیزی را بداند (مشروط بر آنکه آن چیز منطقاً دانستنی باشد.) یعنی در پاره ای موارد، خداوند تصمیم می گیرد که پاره ای چیزها را نداند- اگر می خواست می توانست بداند، اما تصمیم می گیرد که نداند". بر اساس این ایده ی نراقی، خداوند هم، ادبِ زمینیان را می داند، در اموراتشان مداخله ی تام و تمام نمی کند، خلوتِ آدمیان را حرمت می نهد و به حریم شخصی و خصوصیشان وارد نمی شود. به تعبیر نراقی "در زندگی انسان لحظه هایی است که فقط مال خود اوست- دلش نمی خواهد کسی را به آن راه بدهد. می خواهد تمام لحظه از آنِ خودش باشد، و هیچ کس حتی خداوند از آن با خبر نباشد." اخلاق خدایان در نظر شاگردان سروش به گونه ای ترسیم شده که آرش نراقی در آخرین تاملات خود، این پرسش را بدیهی می داند که "آیا این توقع نامعقولی است که از خداوند بخواهیم حریم خصوصی ما را رعایت کند؟ یعنی به حرمت این لحظه های بسیار شخصی و خصوصی خود تصمیم بگیرد که آن لحظه ها را نداند؟" حکم نهایی آرش نراقی این است که "به نظرم خدای اخلاقی حریم خصوصی انسانها را رعایت می کند". اخلاق خدایانی که نراقی ترسیم می کند، به غایت، تلطیف شده، مدارا جو، دست یافتنی، اخلاقی و البته انسانی است.

اردیبهشت ماه 1372 بود که مقاله ی "اخلاق خدایان" عبدالکریم سروش در مجله ی کیان به چاپ رسید. او در آن مقاله، ویژگیهای اخلاق بندگان را برشمرده بود و آن را رو در روی اخلاقِ خدایان قرار داده بود. 20 سال بعد اما در دی ماه 1392 شاگردان سروش نشان دادند که اخلاق خدایان هم می تواند در عِداد اخلاق بندگان قرار گیرد و حُرمت انسانها را پاس دارد. سخن سروش اما همچنان به قوّت خود باقی است که "به ما بندگان بندگی می بَرازد نه خدایی". امروز اما خدایِ بندگان از آن تخت پادشاهی به زیر آمده، غم بندگان می خورد و هم صحبت زمینیان می شود. خدایی که "حریم خصوصی انسانها را هم مراعات می کند". 

این متن در نیلوفر و سایت رسمی سروش دباغ

سهمِ شیخِ طوسی در حوزه نجف؛ بنیانگذاری یا بالندگی؟

 

سال 448 هجری قمری بود که شیخ ابوجعفر طوسی به نجف اشرف وارد شد و حوزه ای پویا در جوار حرم امیر المومنین (ع) شکل گرفت. برخی بر این باورند که شیخ طوسی در شهری قدم گزارده است که سابقاً، دارای حوزه ای مستقل بوده و حضورِ شیخ، تنها به باروریِ بیشترِ این حوزه انجامیده است. مخالفان اما بر این باورند که در نجف اشرف، نه حوزه ای بوده و نه عالِمی یافت می شده است؛ شیخ طوسی فتح بابی کرده و حوزه ای بنا نهاده و به باروری آن همت گمارده است. 

موافقین این نظریه - که پیش از شیخ طوسی حوزه ی نجف وجود داشته است- بر ادله ای استناد می کنند و مخالفان هم انتقاداتی بر آن وارد آورده اند.

دلیل اول موافقین این است که: در بسیاری از تواریخ وارد شده که برخی از خاندانهای بزرگ شیعی همانند "آل شهریار" و "آل طحال" و ... در قرن چهارم و ربع اول قرن پنجم در این شهر می زیسته اند و کتب فقهی نگاشته اند. این دو خاندان از بزرگان فقهی در قرون چهارم و پنجم در نجف بوده اند. ابی طالب احمد بن شهریار از سرآمدان آل شهریار در نجف می زیسته است. حضور این خاندان نشان می دهد که در نجف، حوزه ای وجود داشته  که به تربیت طلاّب، همت می گمارده است. (1)

 مخالفان اما بر این دلیل، مناقشه کرده اند که: می پذیریم "آل شهریار" و "آل طحال" از سرآمدان خاندانهای شیعی بوده و پیش از شیخ در نجف ساکن بوده اند؛ اما تاریخ بر ما معلوم می کند که بزرگانِ این قوم، پس از هجرتِ شیخ طوسی، به درجه فقاهت رسیده اند و بر شهرتِ خانوادگی این خاندان افزوده اند. ابی طالب احمد بن شهریار از سرآمدان خاندان آل شهریار بوده و در اوایل قرن پنجم هجری و پس از ورورد شیخ طوسی، در نجف می زیسته است(2) همچنین حسین بن احمد بن محمد از بزرگان خاندان آل طحال بوده و در زمانه شیخ طوسی می زیسته است(3) و نه ما قبل آن. این دو خاندانِ بزرگ هم، شهرتِ علمیشان را بعد از ورود شیخ طوسی به نجف کسب کرده اند.

دلیل دوم موافقان این است که: "ابن حجاج"  که شاعری شهیر بوده و در سال 391 درگذشته است، در قصیده ای که خطاب به بارگاه امام علی (ع) سروده، آورده است که:

یا صاحب القُبّه البَیضاء علی النجف     مَن زَار قَبرُک و استَشفی لَدیک شَفی

و قُل سَلام مِن الله السلام علی           اَهل السّلام و اَهل العلمِ و الشّرف(4)

در این شعر مشخص است که شاعر پس از خطاب بر گنبد و بارگاه امیر المومنین(ع)، بر اهلِ علم و دانشی که در نجف می زیسته اند نیز درود می فرستد و آنها را نیز در حساب می آورد. و این دلیلی بر وجود فقیهان و عالمانی فرهیخته در این شهر است.

مخالفان، بر این دلیل هم پاسخی آورده اند و آنرا قانع کننده نمی دانند؛ چرا که خطاب شاعر در بیت دوم هم، بر بارگاه امیر مومنان(ع) است و صفت اهلُ العلمِ و الشّرف بر شخص امیر المومنین(ع) است و گرداندن آن به سمت عالمانِ ساکن در نجف، امری بعید در این شعر به نظر می رسد.(5) در این شعر، هیچگونه دلیلی بر حضور عالمان و فقیهانی در نجف، وجود ندارد.

 دلیل سوم موافقان، چنین است که: در کتاب "فرحه الغری" آمده است که عضدالدوله دیلمی وقتی که در سال 371 قمری، برای زیارت بارگاه امام اول شیعیان به نجف وارد شد، به ساکنین این دیار بذل و بخششی کرد. او به هر نفر نزدیک به بیست و یک درهم داد و به نزدیکان به جوار امیر المومنین(ع) پانصد هزار درهم داد و به فقرا و فقها هم سه هزار درهم عطا کرد.(6) موافقان بر این باورند که این دلیل، خود بیانگر آن است که فقیهان در نجف بوده اند و عضد الدوله بر مکانت علمی آنها واقف بوده و چنین عطایی بر آنها کرده است.

دلیل سوم هم اما قانع کننده نیامده است. مخالفان گفته اند که این دلیل اگر چه در نوع خود جالبِ توجه است، اما دارای ایرادی هم می باشد. چرا که این دلیل، خود می تواند بیانگر عدم وجود فقیهانِ برجسته و مبرّزانِ فرهیخته در این شهر باشد. آنگونه که گفته شده است، عضد الدوله دیلمی فردی علم دوست بود و بر فقرا و علما بذل و بخششهای وافری می کرده است. کتابهای تاریخی از بخششهای او بسیار یاد کرده اند. چگونه است او که فردی علم دوست و دانش دوست بود بر چنین فقیهانی به میزانی کمتر از ساکنان در جوارِ حرم عطا می کند؟ انتظار از وی چنین است که اگر بر غیرِ عالمان، اینگونه عطا می کند، چون فردی عالم را می یابد، بر او بیش از اینها ثروت عطا کند و مال فراوانی را در اختیار آنها قرار دهد. این خود دلیلی است که می تواند بیانگر آن باشد که در نجف، عالمی که شهرتِ علمی داشته باشد و یا مکتب درسی را دایر کرده باشد وجود نداشته است.(7)

چهارمین دلیل موافقان اما اینگونه است که:  برخی از علما اجازاتِ اجتهادِ خود را منتسب می کنند به فقهایی که از نجف بر آنها نصوصی را نگاشته اند. به عنوان نمونه، در برخی روایات آمده است که "...محمد بن بابویه قمی(شیخ صدوق) شنید از محمد بن علی بن الفضل الکوفی در سال 354 ق  درمحل شهادت امیر المومنین علی (ع)...".(8) اینکه فردی در محل شهادت امیر المومنین، روایتی را نقل کرده است، دلیل بر حضور فقها پیش از شیخ طوسی در نجف می باشد.  همچنین روایت شده از حسین بن احمد بن مغیره که در کتاب "عمل السلطان" روایتی از ابوعبدالله بن خمری کوفی نقل می کند که او شیخی درستکار در محلِ شهادت امیر المومنین (ع) در قرن چهارم هجری بوده است(9) اینکه استناد روایات به افرادی در محل شهادت امیر المومنین (ع)است، دلیلی بر حضور فقها در این شهر می باشد.

مخالفان بر دلیل چهارم هم ایراد وارد کرده اند که : این دلیل را نمی توان حجتی دانست که بر اساس آن حوزه ای دینی در شهر نجف ایجاد شده باشد. اِذن روایت و نقل حدیث می تواند در هر جایی صورت پذیرد و نیازمند به حوزه ای مستقل نمی باشد. اینکه در شهر نجف، کسی روایتی را نقل کرده است ، دلیل بر وجود حوزه ای مستقل در این شهر نیست. در ثانی در این اجازات، از عبارتِ "مشهد امیر المومنین(ع)" استفاده شده است که می تواند اشاره به کوفه باشد و نه شهر نجف. با این قرینه که در کوفه، محفل علمی و حوزه فقهی پر رونقی هم موجود بوده است.

ادله ی چهارگانه اگر چه دارای ایراداتی است و نمی توان آنرا به عنوان دلیلی قطعی و برهانی یقینی در اثبات وجود فقهایِ شیعی در نجف دانست، اما نمی توان از چند نکته غافل ماند.

اول اینکه مشیِ مسلمانان بر آن بوده که هر کجا مسجدی و یا مرقدی از بزرگان خویش می یافته اند بر گردش جمع می شده اند و محافل تفسیری، علمی و فقهی به پا می کرده اند. اولین مرکز علمی در اسلام، همان مساجد بوده اند و آنجا همیشه پایگاهی برای اهلِ علم و حدیث و تفسیر و قرآن و فقه بوده است.(10) کوچکترین مسجدی در دیار دور افتاده ای هم کافی بود تا بتوان، محافلِ علمی را در آن یافت؛ چه رسد به مرقد امام اول شیعیان.

دوم اینکه گفته شده است که محمد بن زید علوی طاقها و محوطه هایی را در نجف و در اطراف حرم امام(ع) بنا کرده بود که به مانند غرفه هایی برای طلاب علوم دینی می نمود و اینها پیش از حضور شیخ در نجف رخ داده است.(11) و این خود دلیلی بر وجود محافلِ علمی و طلبه های دینی در نجف می باشد.

نکته ی سوم اینکه حتی اگر پیش از ورود شیخ به نجف، فقهایی در این شهر حضور داشته اند، چندان از منزلتِ علمی بالایی بهره نبرده اند و از فحولِ فقهی بغداد فاصله ی زیادی داشته اند. این نکته را وقتی در می یابیم که جانشین بلافصلِ شیخ طوسی، فرزندِ جوان او می شود. شیخ ابوعلی طوسی- فرزند شیخ طوسی- در دوران طفولیت و یا اوائل دوران جوانی بود که شیخ طوسی هجرت کرد و به نجف قدم گزارد. اگر نجف دارای بلوغ علمی و مجتهدان فقهی بود، نمی بایست جوانی چون ابوعلی بر کرسی جانشینی شیخ تکیه می زد؛ بلکه دیگرانی که عُمر و علمِ بیشتری داشته اند باید که چنین رسالتی را می پذیرفتند. (12)

نکته ی چهارمی که به نظر می رسد اینکه شیخ طوسی در عزیمت به نجف، نه قصد تاسیس حوزه ای داشته و نه امتداد حوزه بغداد را در سر می پرورانده است. بغداد در آن زمان از حوزه ای پویا بهره می برد. اگر شیخ طوسی قصد تشکیل حوزه ای داشت و یا امتداد حوزه ی بغداد را انتظار می برد، نمی بایست که بر ریگزارهای نجف قدم می گذارد. کوفه در چند کیلومتری نجف، از قابلیت حوزوی بیشتری بهره مند بود. بسیاری از شاگردان ائمه(ع) در این شهر حضور داشته اند، امام جعفر صادق(ع) مدتی در این شهر زیسته و پیروان حضرت در این شهر گرد آمده بودند. محافل دینی و مباحث علمی با حضور اصحاب حضرت، در این شهر رواج داشته است.(13)  به نظر می رسد که شیخ طوسی از سیاستهای ظالمانه ی سلاجقه و نزاعهای ایمان سوزِ درگرفته در بغداد، به تنگ آمده و به قصد خروج از ذیل حاکمیتِ ظلم، و با دلی شکسته، به بارگاه امیر مومنان(ع) پناه برده است.

شیخ طوسی در شهری قدم گذاشت که دارای محافل دینی و علمی بود. اما از پویایی و انسجام، کاملاً به دور بود و کمتر محفل منسجمی در این شهر وجود داشته است. عظمتِ شخصیتِ شیخ طوسی و علقه های علمیِ وی سبب شد که در نجف، بر گرد ایشان حلقه های درسی شکل بگیرد و شیخ را به تشکیل حوزه ای واحد ترغیب کند. حوزه ای که با حضورِ شیخ طوسی تاسیس شد، فراز و فرود بسیاری را از سر گذراند، و به حوزه ی بالنده ی فقه شیعه بدل شد.

 

                                                                                            

پی نوشتها

  1. الحوزه العلمیه فی النجف، ص 62.

  2. ماضی النجف و حاضرها، ج2 ص 399

  3. همان، ص423.

  4. الکنی و الالقاب، ج1، ص 248.

  5. الحوزه العلمیه فی النجف الاشرف،  ص 28.

  6. فرحه الغری، صص 132-133.

  7. حوزه العلمیه فی النجف الاشرف، ص 65.

  8. موسوعه العتبات المقدسه،ج7، ص12.

  9. همان، ص13.

10-تاریخ النجف حتی نهایه العصر العباسی، ص 292.

11-  حدیث الجامعه النجفیه، ص10

12-به نقل از : المعالم الجدیده، ص 65.

13-  تاریخ الکوفه ، ص 425.

 

این متن در مباحثات